تاریخ انتشار: ۱۶ فروردین ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۳

داستان> نشسته بود در ایوان و رفته بود توی فکر. با ابهت خاص خودش تکیه داده بود به پشتی و دستش را گذاشته بود روی زانویش. استکان کمر باریک بغل دستش بود.

من این طرف ایوان زیر تاق هلالی سقف لم داده بودم. بوی سمنوی همسایه داشت دیوانه‌ام می‌کرد. همین‌طور زُل زده بودم به صورتش که بلند شد و رفت توی یکی از اتاق‌ها. آفتاب نیمه‌جان افتاده بود توی حیاط. با یک آلبوم کت و کلفت برگشت. نشست روبه‌رویم و آلبوم را گرفت طرفم و گفت: «بازش کن ببین چی بودیم، چی شدیم.» با این‌که خسته بودم، بدم نمی‌آمد جوانی‌های آقابزرگ را ببینم. عکس‌ها را یکی‌یکی نگاه می‌کردم. از جوانی تا عروسی‌اش با خانم‌بزرگ در همین شمس‌العماره. عکس‌های جوانی شمس‌العماره. هنوز تاقچه‌هایش خاک نگرفته بود و پنجره‌های چوبی‌اش از دست آفتاب رنگ و رو نباخته بود. آقابزرگ هم جوان بود و خوش‌تیپ. هنوز موهایش نریخته بود و خبری از ریش و سبیل‌های پهن و سفیدش نبود.

یک عکس را خیلی دوست داشتم. آقا‌بزرگ می‌گفت خودش آن را گرفته. از توی حیاط گرفته شده بود و تمام خانه در یک نگاه معلوم بود. بعد از ستون‌های جلوی ایوان یک راهروی باریک بود که می‌خورد به شمس‌العماره. آقابزرگ این اسم را برایش گذاشته بود. نمی‌دانم چرا، ولی شمس‌العماره را در حد جانش دوست داشت.

آلبوم را بستم. چایی‌اش را تمام کرده بود. گفت:‌ «رفیقم رو دیدی چه‌قدر جوون بود؟» سر تکان دادم. آلبوم را از دستم گرفت و برد توی اتاق. چشمم داشت زیر نور آفتاب گرم می‌شد که آقابزرگ برگشت. او خواب را از سرم پراند: «حاضری آب حوض رو عوض کنیم؟»

از جایم پریدم و گفتم: «چرا نه.» گفت: «پس بپر تو حیاط، وسایل رو آماده کن.» از روی ایوان پریدم توی حیاط و رفتم طرف زیرزمین. توی زیرزمین جز خرت و پرت‌های بی‌استفاده‌ چیزی نبود. از ترس این‌که در چوبی کهنه‌ نشکند، آرام بازش کردم. چهره‌ام از بوی رطوبت جمع شد. زود وسایل را برداشتم و برگشتم توی حیاط. تازه متوجه عطر بهارنارنج شدم. بوی شکوفه‌ها پشت بوی تند سمنوی همسایه گم شده بود. بهار نزدیک بود. همیشه درخت‌های باغچه‌ی شمس‌العماره زودتر از ما آماده‌ی بهار می‌شدند. بوی بهارنارنج که خورد به کله‌ام، یاد مرباهای خانم‌بزرگ افتادم. دیگ گنده‌ای می‌گذاشت وسط حیاط و چنان عطر و بویی راه می‌انداخت که بیا و ببین. آن‌وقت بود که می‌نشستم لب حوض و پاهایم را می‌انداختم توی آب و به دست‌های خانم‌بزرگ خیره می‌شدم. آن وقت بود که شمس‌العماره پر می‌شد از بوی بهار.

سطل‌ها را گذاشتم لب حوض و پاچه‌های شلوارم را بالا زدم. آب حوض لجن شده بود، بیچاره ماهی‌ها!

کسی خانه نبود. مامان و خانم‌بزرگ رفته بودند بازار. لابد دنبال وسایل شب عید. یک هفته مانده بود. فکر کردم آقابزرگ دارد چه‌کار می‌کند. توی این فکر بودم که ضبط‌ صوت قدیمی‌اش را آورد گذاشت لبه‌ی ایوان و صدایش را بلند کرد و خودش هم باهاش دم گرفت: «تا بهار دلنشین آمده سوی چمن...» بعد به من اشاره کرد که یعنی شروع کن.

با این‌که آهنگ خیلی قدیمی بود، دوستش داشتم. صدای موسیقی خانه را پر کرده بود. انگار چهارستون خانه داشت با آقابزرگ آواز می‌خواند. آفتاب حالا افتاده بود روی ایوان.

* * *

خانه مثل دسته‌‌گل شده بود. شمس‌العماره را عروس کرده بودیم. آقابزرگ هم انگار بهاری شده بود با نوشدن خانه‌اش. خوشحال بود و در خلوتش آواز می‌خواند. تاقچه‌های خاک گرفته، تمیز شده بودند. لکه‌های باران از روی پنجره‌های رنگی پاک شده بودند. آب حوض شفاف بود و ماهی‌های سرخش نوروز را به شمس‌العماره آورده بودند. سال تحویل همه جمع بودیم. سفره‌ی هفت‌سین گنده‌ای انداخته بودیم روی ایوان و دورش نشسته بودیم. آقابزرگ تسبیح در دست داشت و بلند‌بلند دعای تحویل سال را می‌خواند. بعد از سال تحویل اسکناس‌های تانخورده‌اش را از لای قرآن وسط سفره درآورد و داد به ما. بعد صدای ضبط قدیمی‌اش را بلند کرد و رفت توی عالم خودش. شمس‌العماره و آقابزرگ دوباره شده بودند همان جوان‌های خوش‌تیپ.

آریا تولائی

۱۶ساله از رشت

 

تصویرگری: رقیه بابابیگی، ۱۷ساله از تهران

منبع: همشهری آنلاین