مطمئن نیستم بخواهم این داستان را دربارهی خودم تعریف کنم، آن هم حالا، بعد از سیوپنجسال. ولی دیگر کموبیش به یک قصهی خانوادگی تبدیل شده و درنتیجه خیلی تغییر کرده و از آنجا که من صرفا شاهد این جنایت نیستم بلکه مجرم احتمالی آن هم هستم، میتوانم بگویم که خیلی هم در آن دخل و تصرف شده است.
این ماجرا را آدمهایی اینجا و آنجا نقل کردهاند که درواقع غریبهاند و آن را از یکی از دخترهایم یا از داماد یا نوهام شنیدهاند. همهی آنها از تعریف کردنش لذت میبرند چون تصویر کموبیش خفتباری از پیرمردی که من باشم به دست میدهد.
ظاهرا خوار و خفیف کردن این پیرمرد هنوز لذتبخش است، آن هم نه فقط برای کسانی که شخصا او را میشناسند.
انگیزهی اصلیام اینجا تنها روشن کردن ماجراست، حتی اگر کموبیش ذهنیت بدی نسبت به من ایجاد کند. نه فقط نسبت به شخصیتم، که بیشتر دربارهی تواناییام در پیشبینی اتفاقهای بد و درنتیجه تواناییام در محافظت از فرزندانم در مقابل آن اتفاقهای بد در دورهای که خیلی کوچک بودند.
علاوه بر این، سعی میکنم این داستان را بازپس بگیرم؛ پس بگیرم و دوباره از آن خود کنم. اگر این کار بهنظرتان خودخواهانه است، یادتان باشد که این داستان سیوپنجسال به همهی آدمهای دیگر تعلق داشته است.
زمستانِ بعد از تابستانی بود که از لوئیز جدا شدم، زنی که چهاردهسالِ پرآشوب همسرم بود. ماجرا در دهکدهی قدیمی قشنگی در جنوب نیوهَمپشِر اتفاق افتاد که آنجا در یک کالج کوچک علوم انسانی، ادبیات تدریس میکردم.
طلاق هنوز رسمی نشده بود، ولی جدایی دیگر کامل شده و از واقعیتهای برگشتناپذیر زندگی بود؛ زندگی من و لوئیز و زندگی سه دخترمان، آندرهآ، کیتلین و ساشا که شش، نُه و سیزدهسال داشتند.
بزرگترین دخترم ویکی که از ازدواج اولم بود، آن موقع هجدهسال داشت و از دست مادر و ناپدریاش در کارولینای شمالی فرار کرده بود و با من زندگی میکرد.
دانشجوی سال اولِ همان کالجی بود که من در آن تدریس میکردم و بهطور موقت در استودیویی که بالای گاراژ برایش ساخته بودم، زندگی میکرد. همهی ما اتمهای تقسیمشدهای بودیم که از خانوادههای هستهای کنده شده و در جستوجوی هستههای تازهشکلگرفتهی جدیدی بودیم.
ماه اوت بود که لوئیز را ترک کرده و خانهی کوچک متروکی را که گاراژش کنارش بود، چهارصد پانصدمتر دورتر خریده بودم. این خانه به خانهی سرایدارِ عمارت اعیانیِ لوئیز در بالای تپه شباهت داشت، خانهای بهمراتب بزرگتر و بسیار مجلل به سبک دورهی ویکتوریا.
بعد از رفتن من، معاشرتهای او که همیشه از من بیشتر و گستردهتر بود، با همان شدت ادامه یافت و حتی بیشتر هم شد، انگار حضور من سالها مانع مهمانیهایش بود.
بهخصوص آخرهفتهها، ماشینها در تمام ساعات شبانهروز با سروصدا در راه خاکیِ میان کلبهی من و خانهی او میرفتند و میآمدند. بعضی از آن ماشینها را که مال دوستان مشترک سابقمان بودند، میشناختم؛ بعضیهایشان هم برایم آشنا نبودند و شمارهی ایالت دیگری را داشتند.
از نظر مالی از همدیگر مستقل بودیم، او از طریق شرکت امانی بهنسبت بزرگی که پدربزرگ و مادربزرگش تاسیس کرده بودند، من بهواسطهی شغل معلمیام. درنتیجه، نفقهای در کار نبود که وکلایمان سرِ دادن یا گرفتنش بجنگند.
از آنجا که تنها دارایی مهم ما، یعنی همان عمارت ویکتوریایی پُرزرقوبرق، با پول خانوادهی او خریداری شده بود، من نیمهی خودم را بدون جروبحث به او منتقل کردم. همیشه بهنظرم میآمد به شکلی تصنعی بورژوایی است.
راستش را بگویم، کمی مایهی خجالتم بود و خوشحال بودم که از شرش خلاص شدهام.
منبع:همشهري داستان