منصوره سرش را روی میز گذاشته. او هم شده 15. سرش درد میکند. خانم بوذری میرود و جلوي تخته سیاهی که قدیرلی با خط کج و معوج رویش نوشته به نام خدا، داد میزند: «طبق معمول فقط زارع بدیع بیست شده. خسته نباشید اینقدر درس میخونید!»
بعد برمیگردد و میگوید میخواهد بورس را درس بدهد. مانتوي مشکی گشاد و بلندی تنش است و آستینهایش را بالا زده تا گچی نشوند.
به برگهام نگاه میکنم و دلم نمیخواهد به درس گوش بدهم. هنوز سر منصوره روی میز است. خانم بوذری داد میزند: «منصورهخانم افتخار نمیدن یه التفاتی به حرفهای ما داشته باشن؟»
منصوره سرش را آرام بلند میکند. چشمهایش را میمالد و عینکش را از روی سرش میگذارد روی بینیاش و آرام میگوید: «ببخشید خانم!»
خانم میگوید: «حالا گریه نکن. بخشیدمت!» و لبخندی تحویلش میدهد.
منصوره آرام میگوید: «تقصیر توئه دیگه. هی گیر میدی میز اول بشینیم. عقب که بودیم اصلاً من رو نمیدید.» نگاهش میکنم فقط. موهای حالتدارش را که از جلو مقنعه بیرون زده میدهد تو و دوتا دستش را میگذارد دوطرف سرش و با آرنجش تکیه میدهد به میز. تقصیر من نیست که او معتاد است! حضرت اشرف باید هر ساعت یک لیوان چای بخورد، وگرنه از سردرد میمیرد. فلاسک چایش همیشه زیر میز حاضر و آماده است.
خانم داد میزند: «تعریف اوراق بهادار خیلی مهمه. دو خطه کنید.»
كتابم را برميدارم و زير تعريف اوراق بهادار كتاب خودم و كتاب منصوره خط ميكشم. منصوره چشمهايش را بسته است. زنگ تفريح قبل گفته بود كه وقتي چاي نميخورد، انگار خنجري را فرو ميكنند وسط مغزش. خنديده بودم توي دلم. منصوره هيكل گندهاش را تكان ميدهد و انگشت اشارهاش را بالا ميبرد: «خانم، ميشه يه لحظه برم بيرون؟»
خانم ابروهايش را بالا مياندازد و به حرفهايش ادامه ميدهد. منصوره ميگويد هي و كتابش را ميكشد طرف خودش.
***
منصوره روي نيمكت گوشهي حياط نشسته و با هر قلپ يك آخيش ميگويد. ميگويم بايد فكري به حال خودش بكند. هيسي ميگويد يعني لال شو و بگذار با تمركز چاي بنوشم!
ساكت ميشوم و ظرف غذايش را ميكشم طرف خودم. دلمه آورده. دستپخت مامانش حرف ندارد. من غذا نميآورم. معمولاً غذاي منصوره را كش ميروم!
ميگويم: «جديداً خودت رو وزن كردي؟ خيلي چاق شدي ها! نميخواد اصلاً امروز ناهار بخوري!»
مثل هنديها كف دو دستش را ميچسباند به هم و ميگويد: «چشم ارباب!»
ميخندم. آنقدر با ولع چاي را سر ميكشد كه من هم دلم ميخواهد. وقتي ميگويم من هم چاي ميخواهم، ميگويد: «زودتر ميگفتي خب! تموم شد.» و چشمهاي عسلياش زير نور آفتاب برق ميزند. دستش را ميبرد سمت جيبش و ميگويد: «حالا اشكال نداره. هميشه يك ليپتون يدكي دارم!»
ميخندم. فلاسكش را برميدارد تا برود آبدارخانه، آب جوش بگيرد. هميشه ميگويد: «چاي كسليها و زگيلهاي روح را ميكند و با خودش ميبرد.»
* * *
جلوي در اتاق آقاي راحمي ايستادهايم. منصوره ميخواهد برود مشاورهي تحصيلي بگيرد تا ترقي كند. من اما عين خيالم نيست. آقاي راحمي به خانم حسيني گفته كه هروقت بچهها براي مشاوره ميروند، برايشان چاي ببرد. ميدانم منصوره ميترسد تا به خانه برسد از خماري بميرد، براي همين رفته مشاوره!
ميگويد كه از وقتي بچه بوده تا همين حالا عصرها با مامانش توي بالكن مينشيند و چاي ميخورد.طعم چاي عصر با مامانش بيش از حد رسوخ كرده توي تنش!
به حرفهايش فكر ميكنم. هميشه چرت و پرت ميگويد و وقتي ميرود صدايش توي گوشم ميماند. گفته ميخواهد يك كافه بزند اسمش را بگذارد كافه چايي!
«آنوقت ورشكست ميشوي. آخر خودت ته همهي چاييها رو درميآري.»
گفت هيس و ادامه داد: «چاي نعنا، چاي ليمو، چاي آلبالو... بعد از مشتريهايم يواشكي و در حال چاي خوردن عكس ميگيرم و قاب ميكنم و ميچسبانم به ديوار كافه؛ يكي درحالي كه به نقطهي نامعلومي زل زده، يكي درحالي كه دودستي ليوانش را چسبيده. يكي درحاليكه چشمهايش را بسته، ليوان را تا ته سرميكشد.»
بعد سرش را خاراند و گفت: «بايد دنبال يك جمله بگردم كه روي در كافه بنويسم.؛ مثلاً بفرماييد رفع كسلي!»
گفتم: «ميتواني يك تخت بگذاري گوشهي كافه، مخصوص مشتريهاي اورژانسي و بهشون با سرم چايي تزريق كني!»
جيغي از ته دل كشيد و كوبيد كف دستم و گفت: «آفرين! يه وقتهايي چهقدر خلاق ميشي!»
به ساعتم نگاه ميكنم. فردا امتحان رياضي داريم. چرا منصوره نميآيد. به طرف در ميروم. ميخواهم از در بزنم بيرون كه ميآيد. ميگويم: «بدو، دير شد!» نيشش تا بناگوش باز است. كولهاش را مياندازد پشتش و ميگويد: «رعنا!»
بيحوصله ميگويم: «ها؟»
همينطور كه از پلههاي راهرو پايين ميرويم، ميگويد: «چهطوره يه دفتر مشاورهي چايي هم بزنيم؟»
يك نفس عميق ميكشم و نگاهش ميكنم!
غزل محمدي، 17 ساله از تهران