چشم چپم را ميبندم و با چشم راست نگاه ميكنم. چشمهايم را ريز نميكنم. همينطوري هم ميتوانم ببينم. عكس يك پروانهي قرمز است كه دارد براي خودش توي ساحل بال بال ميزند. يك خال بزرگ سياه هم روي بالهايش هست. توي خيالم پروانه بال ميزند و ميرود تا وسط دريا. كلهام را عقب ميكشم و ميپرسم: «اين پروانه وسط دريا چيكار ميكنه؟»
انگار صدايم را نشنيده باشد، ميگويد: «حالا با چشم چپ نگاه كن.»
ميگويم: «بله؟»
از پشت دستگاهش بلند ميشود. چشمهايم را ريز ميكنم، ريز ريز. كج و معوج ميشود. در هوا ايستاده. پاهايش معلوم نيستند. پرواز ميكند، انگار دو بال نامرئي پشتش داشته باشد.
كلافه شده. اين را از نفس عميقي كه ميكشد، ميفهمم. از جعبه كه بيرون ميآيد، پاهايش معلوم ميشود. چند وقت است كه جلو پايم يك جعبه باز شده. من اسمش را گذاشتم جعبه. آدمها ميآيند و ميروند توي جعبه و پاهايشان غيب ميشود و با بالهاي نامرئي پرواز ميكنند. انگار همهي مردم شهر پروانه شده باشند.
دوباره سرم را سفت ميگيرد و ميگذارد جلو دستگاه. چشم راستم را ميبندم. نميبينم چهطور پرواز ميكند تا پشت دستگاه. با چشم چپ توي لنز نگاه ميكنم. همان پروانهي قرمز بالدار است. بالهايش را باز كرده و اين بار دارد وسط بيابان براي خودش دل دل ميكند. دلم برايش ميسوزد. حتماً توي آن آفتاب داغ پودر ميشود. خودم يك بار ديدم. ميخواستم پروانهي زرد مخمل را توي دستم بگيرم كه بيچاره پودر شد و ريخت كف دستم! يادم نيست كي گفت كه به دليل گرماي كف دستم اين اتفاق افتاد.
چرا پروانههايش را در جاهاي عجيب و غريب مياندازد؟ در خيالم پروانه را ميبرم به باغ بزرگ مادربزرگ تا براي خودش بين گلهاي بهاري پرواز كند.
دو شقيقهام را ميگيرد و از باغ بيرون ميآورد. سُر و مُر و گنده جلويم ايستاده. پاهايش سرجايش است. توي چشمهايم نگاه ميكند و ميگويد: «انگار عقلت هم ضعيف شده ها!» و به مامان نگاه ميكند. مامان توي جعبه است. هي كج و معوج ميشود و بالا و پايين ميرود. در همان حالت هم ميبينم كه لب پايينياش را گاز ميگيرد. حتماً از دست من حرص ميخورد.
سرم را ول ميكند و روبهرويم ميايستد. از توي جيب روپوش سفيد گل و گشادش يك عينك تهاستكاني بيرون ميآورد و ميگذارد روي چشمم.
- ببينمت!
چند بار پلك ميزنم؛ يك، دو، سه و... جعبه محو ميشود. مامان صاف سر جايش ايستاده. تازه عكسهاي روي ديوار را ميبينم. دورتادور اتاق عكس پروانه است. پروانههايي كه در بيابانهاي بيآب و علف گير افتادهاند. چشمم ميخورد به جعبهاي از پروانههاي خشكشده، روي ديوار. قشنگاند، خيلي قشنگاند؛ پروانههاي صورتي و قرمز و بنفش و آبي.
ميرود عقبتر. بال نميزند. كنار مامان ميايستد و ميگويد: «اين چندتاست؟»
ميگويم: «چهارتا!»
مامان ميخندد و ميگويد: «دستتون درد نكنه آقاي دكتر پروايي.» و رو ميكند به من: «عالي شد! ديگه پروانهبازي تموم ميشه!»
دكتر لبخند ميزند. ميرود روي صندلياش مينشيند؛ زير جعبهي پروانههاي خشكشده. با پاهاي خودش ميرود. مامان دستم را ميكشد و ميگويد: «بيا بريم.»
در را باز ميكند و هلم ميدهد بيرون. روي در لكهي سياهي ميبينم. موقع آمدن نديده بودمش. دوباره چشمهايم را ريز ميكنم. انگار چيري را روي در له كرده باشند. خوب كه دقت ميكنم ميبينم پروانه است.
آريا تولايي، خبرنگار افتخاري هفتهنامهي دوچرخه از رشت