لاله بغض کرده و گوشهای مچاله شده. موهای فرفرياش صورتش را پوشاندهاند. جلو موهایش از اشک چشمهایش خیس شده و به صورتش چسبیده. مادربزرگ سینی چای به دست وارد اتاق میشود. لبخندی میزند و قربانصدقهی لاله میرود. سینی را روی زمین میگذارد و از روی تاقچه ظرف پولکی را بر میدارد و به من و لاله تعارف میکند. من عاشق پولکیهای مادربزرگم.
لبخندی میزنم و یکی برمیدارم. لاله رویش را میکند آن طرف و پولکی مادربزرگ را رد میکند. مادربزرگ دوباره قربانصدقهی نوهی هفتسالهاش میرود و پولکی را در دهان لاله میگذارد. لاله پولکی را مک میزند و ریز ریز گریه میکند. چایم را بر میدارم و نگاهی به برگهی امتحان لاله و نمرهاش میاندازم. لبخند میزنم. بد نشده است. اگر من این نمره را میآوردم، جایزه هم میگرفتم. اما نمیتوان به لاله فهماند اگر یک بار بیست نگیرد، آسمان به زمین نمیآید. همیشه همینطور است. وقتی بیست نمیشود، گریه میکند و به خانهی مادربزرگ که چند خانه با دبستانش فاصله دارد، میآید. من هم با دستور مامان مأمور آوردن لاله به خانه میشوم.
دروغکی میگویم: «لاله بلند شو برویم. فردا امتحان دارم. تو که نمیخواهی نمرهی من هم بد بشود!» لاله سرش را بالا میآورد و با چشمهای درشت و خیسش به من نگاه میکند. مادربزرگ لبهایش را گاز میگیرد. تازه میفهمم چه اشتباهی کردم. نباید میگفتم که نمرهی من هم بد میشود. با از نو شروع شدن قربانصدقههای مادربزرگ میفهمم سوتی بدی دادهام و تلاشهای مادربزرگ را که میخواست به لاله بفهماند اصلاً هم بد نشده، به باد دادهام. گریههای لاله دوباره شروع میشود. چایم را تا ته سر میکشم. بلند میشوم از روی تاقچه پولکی دیگری بر میدارم و به حیاط میروم و روی تاب مینشینم. باد خنکی میآید و موهایم را در هوا میرقصاند. به کودکی خودم فکر میکنم. من هم مثل لاله همیشه بعد از اینکه زنگ مدرسه میخورد، به خانهی مادربزرگ میآمدم.
اما مثل لاله برای قربانصدقههای مادربزرگ نمیآمدم. دلم پولکیهای مادربزرگ و ناهار خوشمزهاش را میخواست. عاشق ماهیهای کوچک توی حوض بودم. حوض برعکس حالا پر از ماهیهای کوچک و قرمز رنگ بود و من ساعتها مینشستم و به ماهیها خیره میشدم. چشمهایم را میبندم و پولکی را در دهانم میگذارم. بعضی روزها پیش مادربزرگ میماندم تا خود صبح با هم حرف میزدیم. مادربزرگ از همه چیز میگفت. هر شب خاطرات پدربزرگ را تعریف میکرد و میخندید و هر دویمان دلمان برای پدر بزرگ خیلی تنگ میشد؛ هم مادربزرگ که سی سال با پدربزرگ زندگی کرده بود و هم من که هیچوقت پدربزرگم را ندیده بودم و مادربزرگ او را در ذهن و قلبم ساخته بود. مادربزرگ تمام رازهای زندگیام را میدانست و من تمام دنیایش را.
صدای خندهی لاله را میشنوم. چشمهایم را باز میکنم. دست مادربزرگ را گرفته و میخندد و به حیاط میآید. از مادربزرگ کوله و مقنعهام را میگیرم. لاله مادربزرگ را بغل میکند و گونههایش را میبوسد. بعد دوباره میخندد و بهطرف من میآید. دستش را میگیرم و از مادربزرگ خداحافظی میکنم. میخواهم در حیاط را ببندم که صدای مادربزرگ را میشنوم. «لادن صبر کن!» برمیگردم. به طرفم میآید. دستم را میگیرد و تویش چیزی میگذارد. میخندد و میگوید توی راه بخورید. بعد مرا میبوسد و در را میبندد. لاله بدون اینکه مشتم را باز کنم میگوید: «من پولکی سبز میخواهم...»
ماجده پناهیآزاد، 17ساله از تهران