نشسته بود در کافهای کوچک و ساده در شِرمن و به خانهاش که آن سوی خیابان بود نگاه میکرد. تختههای سقف سمت ایوان خم شده بودند و ترکهای بدریخت و عمیقی بر روکشِ سفیدشان خط انداخته بود، اما بهار که میآمد همه را برایش تعمیر میکرد، از نو رنگشان میزد و درزگیریشان میکرد، هر کاری که لازم بود.
این شامل حال بشکهی نفت هم میشد. مثل قبل همهی کارهای لازمِ خانه را انجام میداد، چون زنش را دوست داشت و او هم هنوز دوستش داشت، در کلیترین معنای کلمهاش، و مردم باید این را توی کلهشان فرو میکردند.
فرانک ایوِرِت پرسید: «اوضاع دقیقا چطوریه؟» صاحب آن کافهی تکاتاقه بود. از پشت پیشخوان بیرون آمد و پیش تنها مشتریاش در کنار قاب پنجره رفت. بارش برف را تماشا کردند. «دیگه خونهی تو نیست، نه؟»
«نه نیست. میدمش به اون. لیاقتش رو داره. هر کاری هم که لازم داشته باشه براش انجام میدم، فقط کافیه لب تر کنه.»
فرانک لیوان نوشابهی نیمهپُرِ مشتریاش را برداشت و زیرش یک زیرلیوانی مقوایی گذاشت.
«همین دیگه، همینش رو نمیفهمم. هنوز باهاش میری کلیسا. برات کلوچه میپزه.»
«آره، برام کلوچه میپزه.»
کافهدار دستبهسینه ایستاد و خوفی کشیشمآبانه در چشمانش نشست، انگار حقیقتا رمز و راز همهچیز در کلوچههای ماری باشد. فرانک ایرلندی نبود، حتی اهل بوستون هم نبود، اما زمانی زنی از این قماش داشته و فکر میکرد مشتریاش را میفهمد.
اعتراف کرد: «من هم با آنت به این نقطه رسیده بودم، بذار اعتراف کنم که به جایی رسیده بودم که نزدیک بود یکی رو اجیر کنم که دخلش رو بیاره. حرف مفت نمیزنم. چیزی نمونده بود بکشمش.»
خندهی دوستانهای کرد. اما مرد، که اسمش مایکل کندی مکری بود، با چهرهای جدی و ملامتگر نشسته بود، عین تولهسگی که با روزنامهای لولهشده به بینیاش کوبیده باشند.
مکری گفت: «خب، باید بگم که برای ما اینطوری نیست. خیلی از آدمهای این دوروبر ممکنه این روزها نظرشون دربارهی من عوض شده باشه... اما اون محاله.»
نگاهش مستقیم از فرانک میگذشت و به افقی شکوهمند میرسید، با اینحال وقتی فرانک رد نگاهش را گرفت تنها چیزی که دید قفسهای از تویینکیها بود که پشت پنجرهی پمپ بنزین عرق کرده بودند.
«یکی دیگه میخوای؟ مکری؟»
روی چهارپایه تا نیمه ایستاد و سر بزرگ چهارگوشش را فوری به چپ برد. مثل نرهگاو پیری نشسته بر زانو بود که از جا بلند میشد. عضلههای منقبضش را میشد از همانجا تشخیص داد، حتی از پشت شلوارش. گوش به زنگ! آدمها عوض نمیشوند. اگر دهبار دیگر هم مکری را اخراج میکردند، همچنان یک پلیس میماند.
رو به عقب گفت: «روم سیاه فرانک. حتما میخوای بری خونه. باید بهت میگفتم، منتظر پسرمم. اول فکر کردم ماشین اونه. داره از دانشگاه هنر برمیگرده.»
«به حال من فرقی نمیکنه. من به خاطر برف و میزِ خالی که تعطیل نمیکنم. خیر آقا، تعطیل نمیکنم.»
«نباید میگفتم دانشگاه هنر، یه موسسهی هنره. با هم فرق دارن. نقاشی نمیکنه، توی این کارهاست که بهشون میگن هنرهای گرافیکی.»
«گرافیک خواهان زیاد داره. همهچی دیگه با گرافیکه.»
«هر مارکی یه لوگو لازم داره. به مادرش هم همینو گفتم، ولی اون نگرانه.»
پانزده دقیقهی بعد مردی جوان و قدبلند که کلاه لبهدار رد ساکس به سر داشت، ماشین مادرش را بیرون خانهشان پارک کرد و با کفشهای نامناسبش بهزحمت میان برفها راه افتاد. یک سروگردن دیلاقتر از پدرش بود، و لاغرتر، چهرهای گشاده و مهربان داشت. داشت گردهبرفها را از پایش میتکاند که پدرش جلو پرید تا در آستانهی کافه در آغوش بگیردش.
منبع:همشهريداستان