تعدادی از انسانها با تحولاتی که در امور فنی و سازمانی پدید آوردند وضع زندگی مادی خود را دگرگون کردند؛ اما روح آنها نجات نیافت و گروهی دیگر ازاین انسانها در منجلاب فقر و تیرهروزی گرفتارند که نه خود برای برون رفت از این وضعیت قادر به انجام کاری مهم و درخور توجه هستند نه بقیه، کار مثبت و مهمیبرای آنها انجام میدهند، آیا انسان عصر جدید به خود افتخار میکند؟!
بنابراین عصر مدرن و انسان مدرن از جنبههای مختلف مورد انتقاد قرار گرفته و موفقیتهای کسب شده توسط او به خاطر موارد از دست داده مورد شک و تردید قرار گرفته است. در میان این منتقدین، نام ژانژاک روسو (1778-1712)، نخستین ناقد بزرگ عصر روشنگری میدرخشد.
روسو نخستین فیلسوفی است که انسان را از منظر آزادی تعریف و تفهیم کرد. از نظر او آزادی سرنوشت ویژه انسان است و بیشترین ترس او از وابستگی است. وی کوشید تا نشان دهد آزادی یکی از داراییهای اساسی انسان است، اما اشکال نوین فرایند اجتماعی شدن در جهت نبود آزادی و برقراری اسارت عمل میکنند.
به زعم او صرفنظر کردن از آزادی، به معنای صرفنظر کردن از خصوصیات انسانی ، از حقوق بشر و حتی از وظایف خود است. وی در کتاب «قرارداد اجتماعی» مینویسد: «انسان آزاد زاده میشود، اما همواره همه جا در زنجیر است.»
در نظر روسو، انسانهایی که به طور طبیعی آزاد و برابرند، هیچ تعهدی به دیگران ندارند مگر تعهدات و الزاماتی که با رضایت خود پذیرفتهاند. به سخن دیگر، تنها بنیاد ممکن برای حق حاکمیت سیاسی، قراردادی است که با رضایت کسانی که مشارکت کردهاند، بسته شده باشد. نظریه روسو درباره حکومت، نظریه قراردادی است که مشروعیت سیاسی خود را برپایه رضایت شهروندان بنا مینهد. به عبارتدیگر، وی آزادی را در ارتباط با شیوه شرکت شهروندان در مشروعیت دادن به آن میداند.
آزادی از نظر روسو، به مثابه اطاعت از قوانینی است که افراد برای خود تجویز کردهاند؛ یعنی تنها قوانینی که ازسوی کل مردم پذیرفته شدهاند،درست وعادلانهاند. روسو با نظریات خود، اصول لیبرالها درباره آزادی را به چالش میکشد و دست به بازگشائی مسئلهای میزند که به نظر میرسید با نظریات لیبرالیسم جان لاک، حل شده و به پایان رسیده است. آنچه روسو از آزادی میفهمد عبارت ازاستقلال فرد است.
طرح سیاسی او، بازآفرینی شرایط استقلال در یک نظام مبتنی براقتدار وحاکمیت مردم است. استقلال کامل از اراده دیگران، تنها از طریق وابستگی کامل به قوانین تضمین میشود؛ قوانینی که هرشهروند دروضع آنها سهیم است.طرح سیاسی روسو،در واقع به کاربردن استقلال دوره وضع طبیعی برای شرایط سیاسی است.
در مرکز طرح روسو، قرارداد اجتماعی قرار دارد که برای هر فرد همان آزادیهایی را قائل است که پیش از شکلگیری روابط اجتماعی داشتند. حالاگر قرار باشد آزادی ازطریق راهیابی به طبیعت تأمین شود، آزادی دموکراتیک پیرو و تسلیم در برابر مدیریت عالی اراده کلی خواهد بود.
چون آزادی بالاترین و مقدسترین نیاز انسانی است، روسو از ما میخواهد با تمام قوا در برابر دشمنان آزادگی ایستادگی کنیم و یکی از دشمنان آزادی، کسی است که نخواهد با اراده کلی همگام شود. در اندیشه روسو تمایل به تسلط بر دیگران خود نشانه سلطه پذیری و بندگی است.
وابستگی انسان به انسانی دیگر، بی حدومرز است و خالق مفاسد است و از طریق این نوع وابستگی است که ارباب و برده یکدیگر را تباه میکنند. روسو میگوید: «آزادی، اعمال اراده خویش است تا تحت سلطه اراده دیگری نبودن. به سخن دیگر، آزادی، قرار ندادن اراده دیگری تحت سلطه اراده ما است آن کس که ارباب باشد نمیتواند آزاد باشد، حکومت کردن یعنی اطاعت کردن.»
وی معتقد است که حس آزادیخواهی موجود درهمه آدمها، زاییده سرشت آدمیاست و خانواده اولین الگوی جوامع سیاسی است. فرمانروا تصویری از پدر و افراد جامعه تصویری از فرزندان است.حساسیت روسو نسبت به آزادی انسان حد و مرز نمیشناسد. او درکتاب منشأ عدم مساوات مینویسد: «برای من بسیارمهم است که کسی از آزادی من سوء استفاده نکند.
فقط در صورتی به عنوان مجرم شناخته نخواهم شد که بتوانم ثابت کنم که درجرم ازدست رفتن آزادی که مرا مجبور به ارتکاب آن کردهاند دخالت نداشته ام.»
روسو، ضـــرورت ایجاد قرارداد اجتماعی را این چنین توضیح میدهد:« قدرت و آزادی نخستین وسایل حفظ حیات انسان است،اما هیچ کس نمیتواند بی آنکه لطمهای به خود بزند وبی آنکه وظیفه حفاظت از خود را به فراموشی بسپارد،این نیرو و آزادی را در راه اتحاد به کار برد.
بنابراین نوعی شرکت باید به وجود آید که با تمام نیروی مشترک از هر شریک و منافع او حمایت کند و شریک در سایه این شرکت در عین اتحاد با سایر شرکا فقط از خود اطاعت کند و به همان اندازهای که قبلا آزاد بوده، آزاد باقی بماند و یکی از شرایط معتبر بودن قرارداد اجتماعی، تأمین آزادی فردی است. پیمان اجتماعی نه تنها باید تعهد آزادانه هر فرد باشد بلکه باید شرطی درآن باشد که هیچ کس حق نداشته باشد از آزادی خود صرف نظر کند.»
روسو در پاسخ گروهی که میگویند حکومت، نماینده رستگاری عموم یا نفع مشترک همه، بخشی از آزادی هر فرد را به منظور حفظ بقیه آزادی از او میگیرد، میگوید: «این بقیه امنیت است و هرگز آزادی نیست. آزادی تقسیم ناپذیر است.نمیتوان بدون کشتن کل آزادی، بخشی ازآن را جدا کرد. این بخش کوچکی که شما آن را از پیکر آزادی جدا میکنید، جوهر آزادی من است، کل آزادی است.»
اما چگونه چنین چیزی امکانپذیر است که همه اطاعت کنند،هیچ کس فرمان ندهد، همه بیآنکه صاحب اختیاری باشند خدمت کنند، به اندازهای واقعا آزاد باشندکه درزیر یک تعبد ظاهری،هر کس آزادی خود را فقط به میزانی از دست بدهد که ممکن است به آزادی دیگری لطمهای وارد کند. این شگفتیها، کار«قانون» است.
این نهاد سودمند اراده عمومیاست که حق برابری طبیعی را میان انسانها برقرار میکند.
روسو میگوید: «گروهی کوشش میکنند استقلال وآزادی را باهم یکی فرض کنند. این دو به اندازهای با هم متفاوتند که حتی یکی دیگری را نفی میکند.
وقتی کسی هر کاری که مطابق میلش باشد انجام دهد، غالبا کاری انجام میدهد که مطابق میل دیگران نیست. آزادی بیشتر به معنای زیر سلطه دیگران قرارنگرفتن است تا اعمال اراده خویش؛ آزادی به تعبیری دیگرقرارندادن اراده دیگران تحت اراده ماست. کسی که ارباب باشد نمیتواند آزاد باشد؛ حکومت کردن یعنی اطاعت کردن در رابطه اجتماعی. هیچکس حق انجام کاری را ندارد که آزادی شخص دیگری آن را منع کرده است. آزادی واقعی در ذات خود هرگز ویرانگر نیست و آزادی بدون عدالت بی معناست.»
آزادی بدون قانون نمیتواند وجود داشته باشد وهیچ کسی نیز نمیتواند خودش را فوق قانون بداند؛ حتی درطبیعت هم انسان بر پایه قانون طبیعی،که برهمه امور حاکم است،آزاد است.به اعتقاد روسو، انسانها در وضع طبیعی به یکدیگر وابسته نیستند، زیرا آنچه که نیاز دارند در اختیار دارند و نیازی ندارند که از دیگران تبعیت کنند؛ اما نیازهای روبه افزایش انسانی. آنها را از حالت استقلال در طبیعت تبدیل به وابستگان به شرایط اجتماعی میکند. او نوع نابرابری حاکم در میان همه مردم متمدن را متناقض با حقوق طبیعی و قانون طبیعت میداند.
روسو به یک رابطه ضروری میان فساد و زوال در زندگی اخلاقی انسان و توسعه و تحول دولتهای مدرن معتقد بود. نوشتههای آغازین او شامل مباحثی درباره زوال گوهر انسان به واسطه تأثیر تمدن است. او معتقد است که زوال ارزشهای طبیعی در جامعه سبب شده که ظواهر جای واقعیت را بگیرند.
ظواهر نشان نمیدهند که واقعیت چیست؟ و در محو کردن گوهر اصلی نقش دارند. توسعه و تحول اجتماعی انسان را فاسد و بیچهره کرده است.
وی در کتاب «گفتار درباره نابرابری»، انسان مدرن را با مجسمهای مقایسه میکند که گذشت زمان، امواج دریا و توفان چنان آن را فرسوده و بیشکل کردهاند که دیگر تفاوتی میان او به عنوان یک ربالنوع و یا یک هیولای وحشی وجود ندارد.
تأثیر کلی فرسایش گوهر انسانی آنچنان بوده که فردیت مردم و واقعیت شخصیت آنها را محو کرده است. انسان نسبت به خود غریبه و بیگانه شده است. او برخلاف انسان خودکفای ابتدایی که با خود و در خود میزیست، بیرون از خود زندگی میکند. این ازدست رفتگی نیروی شخصی،ناگزیر به بردگی انسان مدرن انجامیده است؛ بنابراین انسان متمدن در شرایط از خود بیگانگی زندگی میکند و در آن میمیرد. از نظر روسو، انسان مدرن از موجودیت اصیل خود دور افتاده و بیگانه شده است.او در کتاب «امیل» مینویسد: «ما در جایی که هستیم، زندگی نمیکنیم.
ما تنها درآنجاهایی که نیستیم زندگی میکنیم».انسان مدرن، اسیر نیازهای مصنوعی است؛ بنابراین موقعیتی وابسته دارد. این بدبختی انسان مدرن نابرابریهایی را ایجاد کرده است، نابرابری جسمانی در شرایط وضع طبیعی مشکل نبود، زیرا سبب وابستگی انسانی به انسان دیگر نمیشد؛ اما در جامعه یک نابرابری مصنوعی وجود دارد و مردم را به دو گروه خدایگان و بندگان تقسیم کرده است؛ اما چه علتی انسانها را به این وضع نابرابری اجتماعی سوق داده است؟، از نظر روسو، علت آن است که انسان قدرت کامل کردن خود و قدرت رفتن به سوی کمال رادارد.
از نظر روسو انسان هم منبع بدبختی و زوال و هم منبع خوشبختی و بهبود است. به زعم روسو، به محض آنکه شرایط کالبدی، برای توسعه و تحول ظرفیتهای نهفته انسان مساعد شد، انسانها به سرعت از وضع طبیعی دور شدند.
روسو معتقد است که طبیعت انسان را پاک سرشت و خوشبخت پدید آورده بود؛ اما جامعه او را فاسد و بدبخت کرده است. بنابراین آموزش و پرورش باید او را ازمفاسد جامعه محفوظ نگاه دارد.وی معتقد است که تنها راه نجات از این مصیبت این است که تمدن را به کنار گذاریم و به طبیعت بازگردیم؛ زیرا همه مردم در حالت طبیعی خوب هستند.