البته در این کار، شاید هر فیلسوفی تبحر نداشته باشد ؛ چرا که این مهم، تنها از فیلسوفانی برمیآید که با مسائل روزمره اجتماعی نیز آشنا باشند.
«برتراند راسل» در مطلبی که از پی میآید با چنین نگاهی، بخشی از حیات فلسفی خود را برای خوانندگان به رشته تحریر در آورده است. مطلب حاضر بخشی از کتاب «تکامل فلسفی من» نوشته این فیلسوف معاصر است.
تکامل فلسفی مرا میتوان بر طبق مسئلههایی که با آنها سر و کار داشتهام و کسانی که کارشان روی من تأثیرگذار بوده است به چندین مرحله مختلف تقسیم نمود.
با این همه تنها یک دلمشغولی دیرپا یافت میشود: در سراسر تکامل فلسفی خویش مشتاق بودهام دریابم تا چه اندازه و با چه درجهای از یقین یا تردید میتوان گفت که ما میدانیم.
نقطه عطف عمده در کار فلسفیام این بود که فلسفه اتمیسم منطقی و تکنیک پیئانو در منطق ریاضی را اتخاذ کردم.
این امر به عظمت یک انقلاب بود، چنانکه کارهای پیشین مرا، به استثناء آنچه که مربوط به ریاضیات بود، باهرآنچه که بعداً انجام دادم نامربوط ساخت.
دگرگونی در این سالها یک انقلاب بود؛ دگرگونیهای بعدی نیز از نوع انقلاب بودند.
دلبستگی آغازین من به فلسفه منبعث از 2منبع بود: از یک سو، مشتاق بودم دریابم که آیا فلسفه برهانی در تأیید آنچه که میتواند باور دینی نامیده شود عرضه میکند یا نه؛ و از سوی دیگر، خواستار آن بودم که خود را متقاعد سازم که در ریاضیات محض چیزی میتواند شناخته شود که در جاهای دیگر یافت نمیشود.
طی دوره جوانی، در تنهایی، و با قدری کمک از کتابها درباره این مسئلهها اندیشیدم. در مورد دین، نخستباور خود را به اراده آزاد از دست دادم، سپس به جاودانگی روح و سرانجام به خدا.
در مورد ریاضیات به هیچ جا نرسیدم. بهرغم تمایل شدید به تجربه گرایی نمیتوانستم باور کنم که «دو و دو چهار میشود» یک تعمیم استقرایی از تجربه است، ولی درباره هر آنچه که در آن سوی این نتیجهگیری منفی صرف بود در تردید ماندم.
در کمبریج فلسفههای کانت و هگل را به من آموزش میدادند، ولی ج.ایمور و من با هم به این نتیجه رسیدیم که هر2 این فلسفهها را رد کنیم.
گمان میکنم هرچند ما در شورش خود همداستان بودیم، ولی اختلافهایی دارای اهمیت و مؤکد نیز میانمان برجا بود.
به گمانم آنچه که در آغاز بیش از همه مورد را علاقهمند کرد عبارت بود از استقلال امر واقع از شناخت و رد سراسر دستگاه کانتی؛ یعنی شهودهای پیشینی و مقولهها که تجربه ولی نه جهان بیرونی را معین میسازند.
در این مورد صمیمانه با او همداستان بودم، ولی من بیش از او با موضوعهای منطقی محض معین سر و کار داشتم.
مهمترین این موضوعهای منطقی که در سراسر فلسفه بعدیام حاکم بوده است چیزی بود که آن را «آموزه نسبتهای بیرونی» نامیدم.
فیلسوفان مونیست بر این باور بودند که نسبت میان 2 حد همیشه در واقع مرکب از خصیصههای 2 حد جداگانه و مرکب از خصیصههای کلی است که آن 2 حد تشکیل میدهند، یا در نهایت دقت، تنها مرکب از این شق اخیرست.
به نظرم میرسید که این دیدگاه ریاضیات را توضیحناپذیر میسازد.
به این نتیجه رسیدم که نسبت یافتگی متضمن همبافتگی متناظری در حدهای نسبت یافته و به طور کلی معادل خصیصهای از آن کلی که حدهای نسبت یافته تشکیل میدهند نیست.
درست پس از آنکه این دیدگاه را در کتابم درباره فلسفه لایب نیتس پرورش دادم، از کار پیئانو در منطق ریاضی آگاه شدم و این امر مرا به یک تکنیک نو و یک فلسفه ریاضی نو راهنمون شد.
هگل و پیروان او به «اثبات» ناممکن بودن فضا و زمان و ماده و به طور کلی هرآنچه که یک آدم عادی به آن باور دارد خود گرفته بودن.
هنگامی که متقاعد شدم برهانهای هگلی در مخالفت با اینگونه چیزها نادرستاند، به نقطه مقابل فلسفه هگل بازگشتم و باور به واقعیت هرآنچه نمیتوانست ابطال شود- مثلا، نقطهها و لحظهها و ذرهها و کلیهای افلاطونی را از سرگرفتم.
با این همه، پس از سال 1910، هنگامی که همه کارهای مطلوب خود را درباره ریاضیات محض به انجام رساندم، تفکر درباره جهان فیزیکی را آغاز کردم و بیشتر تحت تأثیر وایتهد به کاربردهای تازهای از استره آکام، که سودمندی آن در فلسفه حساب مرا علاقهمند کرده بود، رهنمون شدم.
وایتهد مرا متقاعد کرد که میتوان به علم فیزیک پرداخت بیآنکه نقطهها و لحظهها را بخشی از ماده جهان فرض نمود.
وایتهد تصور میکرد- و من نیز در اینباره با او به توافق رسیدم – که ماده جهان فیزیکی میتواند ترکیب یافته از رویدادهایی باشد که هریک اندازهای متناهی از فضا- زمان را اشغال میکنند.
مانند همه موارد کاربرد استره آکام، فرد ملزم نبود که هستی هستندگانی را که از آنها صرف نظر میکند انکار کند، بلکه قادر بود که از محقق کردن آن خودداری ورزد. فایده این امر آن بود که فرضهای ضروری در تفسیر هر شاخه از شناخت مورد بحث را فرو میکاست.
در مورد جهان فیزیکی، اثبات این امر که نقطه – لحظهها وجود ندارند شدنی نیست ولی اثبات اینکه علم فیزیک هیچگونه دلیلی برای این فرض به دست نمیدهد که همچو چیزهایی وجود دارند شدنی است.
در همان زمان، یعنی در فاصله میان سالهای 1910 تا 1914 نه تنها به این مسئله که جهان فیزیکی چیست بلکه به این مسئله که چگونه به شناخت آن دست مییابیم نیز علاقهمند شدم. نسبت ادراک با علم فیزیک مسئلهای است که از آن زمان تاکنون گاه به گاه اندیشه مرا به خود مشغول داشته است.
در پیوند با این مسئله است که فلسفهام دستخوش واپسین دگرگونی بنیادی خود شد. ادراک را چونان نسبت 2 سویه ذهن و عین در نظر گرفته بودم، زیرا که این دیدگاه فهم این نکته را که ادراک چگونه میتواند از چیزی غیر از ذهن شناخت به دست دهد نسبتا آسان میکرد، ولی تحت تأثیر ویلیام جیمز به این اندیشه رسیدم که دیدگاه بالا خطاست، یا در هر حال یک سادهسازی نابهجاست، به نظرم میرسید که دست کم ادراکهای حسی، حتی ادراکهای حسیای که دیداری یا شنیداریاند، بهخودی خود رویدادهایی نسبی نیستند.
البته، مقصودم این نیست که بگویم هنگامی که به چیزی مینگرم نسبتی میان من و آنچه که بدان مینگرم برقرار نیست؛ بلکه مقصودم این است که بگویم این نسبت بسیار ناسرراست تر از آن است که پنداشته بودم و اینکه هنگامی که به چیزی مینگرم آنچه که در من روی میدهد میتواند، تا آنجا که به ساختار منطقیاش مربوط میشود، بیآنکه چیزی در بیرون از من و پیش روی من وجود داشته باشد که به آن بنگرم به درستی روی دهد.
این دگرگونی در عقیدههای من دشواری مسئلههای مربوط به پیوند دادن تجربه با جهان بیرون را دوچندان کرد.
مسئله دیگری بود که در حدود همان زمان، یعنی حدود سال 1917، رفته رفته مرا علاقهمند کرد این مسئله نسبت به زمان با امرهای واقع بود.
این مسئله دارای 2بخش بود: بخش نخست مربوط به واژگان بود و بخش دوم مربوط به نحو. مسئله نسبت زبان با امرهای واقع پیش از آنکه به آن علاقهمند شوم از سوی افرادگوناگون بررسی شده بود.
لیدی ولبی کتابی درباره آن نوشته بود و اف.سی.اس شیلر همیشه بر اهمیت آن پای میفشرد. ولی من زبان را همچون یک فرانما در نظر گرفته بودم، یعنی واسطهای که میتوانست به کار برده شود بیآنکه بدان توجه شود.
در مورد نحو، تناقضهایی که در منطق ریاضی پدید آمدند نارسایی این دیدگاه را به من تحمیل کردند. در مورد واژگان، هنگام بررسی این امر که تفسیر رفتار گرایانه از شناخت تا چه حد امکانپذیر نیست، با مسئلههای زبانی روبهرو شدم.
به این 2 دلیل، بر آن شدم که بسی بیشتر بر جنبههای زبانی شناختشناسی تأکید کنم. ولی هرگز قادر نبودهام با آن کسانی که به زبان همچون یک قلمرو خودمختار مینگرند احساس همدلی کنم.
نکته اساسی درباره زبان این است که زبان معنا دارد- به عبارت دیگر، نسبت یافته با چیزی غیر از خودش است که به طور کلی نازبانی است.
تازهترین کار فلسفیام مربوط به مسئله استنتاج نابرهانی بوده است. فیلسوفان تجربهگرا فرض میکردند که توجیه این قسم استنتاج بر پایه استقرار استوار است.
متأسفانه، میتوان ثابت کرد که اگر استقرای از راه شمارش ساده، بیملاحظه فهم عادی به کار برده شود بیشتر ما را به خطا رهنمون میکند تا به حقیقت.
وانگهی اگر یک اصل پیش از آنکه بتواند با اطمینان به کار برده شود نیازمند فهم عادی باشد، دیگر آن نوع اصلی نیست که بتواند منطقدان را خرسند سازد.
بنابراین اگر میخواهیم اصلهای کلی علم و فهم عادی را، تا آنجا که رد کردنی نیست، بپذیریم باید در پی اصل دیگری به غیر از استقرار باشیم.
این مسئله بسیار گسترده است و ادعای من چیزی بیش از این نیست که خط مشیهایی را نشان دادهام که در امتداد آن میتوان راه حلی را جستوجو کرد.
از آن زمان که فلسفههای کانت و هگل را رها کردم راهحل مسئلههای فلسفی را از راه تحلیل جستوجو کردهام و بهرغم پارهای گرایشهای جدید مخالف، همچنان بر این باور خود پای میفشرم که پیشرفت تنها از راه تحلیل امکانپذیر است.
به عنوان یک نمونه دارای اهمیت، به این نتیجه رسیدهام که از راه تحلیل علم فیزیک و ادراک، مسئله نسبت ذهن و ماده را میتوان یکباره حل نمود. راست است که کسی آنچه را که به نظرم راه حل میرسد نپذیرفته است، ولی باور دارم و امیدوارم که این امر به دلیل آن باشد که نظریهام را هنوز درنیافتهام.
ترجمه: نواب قربی