با خودش گفت: «خدا كنه هيچوقت، هيچكس محتاج كسي نباشد.» هنوز ساعت 7 صبح نشده بود كه تاكسي زرد جلويش ترمز كرد. سوار شد. از راديوي تاكسي آهنگي شاداب با ريتمي تند پخش ميشد، چراغهاي وسط بلوارها كمكم خاموش ميشدند و جايشان را به نور خورشيد ميدادند. از شيشه به مردم نگاه ميكرد كه به كنار خيابانها و ايستگاه اتوبوس ميرسيدند. در آن صبح دلانگيز، ناگهان عابري پريد جلوي تاكسي و بيمبالات از عرض خيابان رد شد. راننده آرام و زيرلب گفت: «مراقب باش باباجان.
مراقب باش عزيز دلم.» به راننده نگاه كرد كه بعد از خطاب قرار دادن عابر، بيصدا چيزي زمزمه ميكرد. سعي كرد بيآنكه راننده متوجه شود، نگاهش كند و از روي حركت لبهايش بفهمد چه ميگويد. تاكسي جلوي مسافر ديگري ايستاد. گفت: «تا گاندي ميري؟» راننده نگاهي به مسافر انداخت، به جواني كه كنارش نشسته بود اشاره كرد و گفت: «نه، مسير مسافرام يه سمت ديگه هست.» مسافر كنار خيابان در تاكسي را محكم كوبيد و بهدنبال تاكسي ديگري گشت. مسافر پشتسر راننده، كرايه را سمت راننده گرفت، لبهاي راننده از حركت ايستاد. پول را گرفت و بقيه پول را به مسافر برگرداند. مسافر گفت: «بعد چراغ قرمز، هر جا ممكنه پياده ميشم.» مسافر كه پياده شد، نگاهي به راننده انداخت كه باز هم بيصدا لب ميجنباند: «خدايا امروز همه شاد و راضي باشند.» به خيابان نگاه كرد. چند دانشآموز در پياده رو كتاب در دست، مشغول بحث با يكديگر بودند. راننده آرام زير لب گفت: «همه دانشآموزها هم موفق باشند.» طاقت نياورد، گفت: «براي همه دعا ميكنيد؟» راننده گفت: « فقط دارم حال خودم رو خوب ميكنم. روزهايي كه مدام براي بقيه دعا ميكنم حالم خوبه، اصلاً نميتونه بد باشه.»
از تاكسي پيدا شده بود و ميرفت سمت محل كارش و مدام بيصدا لب ميجنباند.