تاریخ انتشار: ۲۸ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۷:۲۸

تق‌تق‌تق‌تتق... در می‌زنم. یک‌بار، دوبار، صدبار در را می‌کوبم، اما انگار نه انگار.

صدايش مي‌کنم: «زهرااااااا... ززززززهههرااااا...»

اي بابا! اصلاً صدايم را نمي شنود. شروع مي‌کنم به غرزدن: «درست سه‌ساله که اين‌طوري شدي. انگار دارم با در و ديوار حرف مي‌زنم. هميشه يا با دوست‌هات مشغول گپ‌زدني يا يه کنجي نشستي و به چيزاي خوب و بد فکر مي‌کني. خسته شدم.

مي‌گم بيا کمي با هم قدم بزنيم، بدويم، بپر بپر کنيم... بيا اتاقت رو كمي به‌هم بريزيم و دوباره مرتبش کنيم. بريم پارک، تاب‌بازي کنيم. بيا نقاشي کنيم و... اما تو هي مي‌ري سراغ کارايي که اصلاً دوست ندارم.

به‌جاي نقاشي‌کشيدن و خردکردن کاغذ، هي شعر مي‌گي و داستان مي‌نويسي. به‌جاي تاب‌بازي و دويدن روي چمنا، عکس مي‌گيري. به‌جاي اين‌كه اتاقت رو به هم بريزي، مي‌شيني يه‌جا و کتاب مي‌خوني! اصلاً يادت مي‌آد آخرين‌بار کي از روي ميله‌ي راه‌پله سر خوردي و اومدي پايين؟»

بالأخره صدايش در‌مي‌آيد. با عصبانيت مي‌گويد: «چته؟ ديونه‌م کردي؟ نمي‌بيني وسط کلاسم؟»

- چه‌قدر درس؟ يه موشک درست کن و پرت کن واسه‌ي پشتي‌ها. يا گوشه‌ي کتابت قيافه‌ي معلمت رو با دوتا شاخ نقاشي کن. آخه نمي‌شه که همه‌ش درس درس درس!

- من اومدم مدرسه درس بخونم. اين کارا که نمي‌ذاره هيچي از درس بفهمم. فردا که امتحان داشتم، مي‌آي به جاي من امتحان بدي؟

- اي بابا، توي خونه هم يه‌ريز داري درس مي‌خوني. يه‌کم بازي‌گوشي کن ديگه. من هم دل دارم به خدا. 

- خيلي خب، غر نزن. الآن دست از سرم بردار. خونه که رفتيم، قول مي‌دم هر چي گفتي، گوش کنم.

و در دلش را مي بندد و مي‌رود. خوب مي‌د‌انم اين قولش فقط براي ساکت کردن من است. همين که به خانه برسيم، باز همين آش است و همين کاسه!

قد بلندش و سن و سالش را بهانه مي‌كند تا از زير اين کارها در برود. من نمي فهمم جوراب باب‌اسفنجي و سرمدادي جغد و برچسب‌هاي رنگارنگ چه ربطي به سن و سال دارد؟!

 

زهرا وطن دوست، 16ساله

خبرنگار افتخاري از رشت

تصويرگري: صفورا كمالي، 17ساله از يزد

رتبه‌ي دوم مسابقه‌ي «از تو تا شمعداني‌ها»