گلهای برف
گلهای برف
علفهای یخزده
زمستان
تابستانی ست که سنگ شده!
راز
مانند باران ریختی
از ابرها نرم و رها
تو آمدی از آسمان
در خواب گندم زارها
پیدا شدی از زیر خاک
مثل گیاهی ناشناس
یک روز هم پرپر شدی
با دست های سرد داس
می آمدی آواز خوان
می کردی از صحرا عبور
تو باد بودی مدتی
در دشت های سوت و کور
در سال های پیش از این
تو سنگ صحرا بوده ای
در باد و باران برف و مه
همواره تنها بوده ای
از تو اگرچه مدتی است
دیگر نمی گیرم خبر
می آیی اما همچنان
با شکل هایی تازه تر
بارانی
من و تو زیر باران، باز تنها
همیشه از همان آغاز، تنها
بمان تا «باز باران با ترانه...»
نماند بر لبِ آواز، تنها