پرنده و درخت
درخت بهار باشی
یا پاییز
فرقی نمیکند
مرا از بیبرگی نترسان
که من
لانهام را
میان شاخههای درهمتنیدهات
ساختهام...
مترسک
سار آخرین ترانۀ خود را خواند
از دشت، رفتهرفته، پرید آواز
از آن پرندهزار
تنها
پاییز روی دست مترسک ماند
نامهای از سیاهچال هفتم
باور کنید این، من نیستم
یکعده ناشناس تبهکار
در یک شب سیاه، مرا
دستوپا بسته
در هفت سیاهچال پیوسته
حبس کردهاند
و کلیدش را سپردهاند
دست این غول بیلبخند
که با چهرۀ جعلی
و اخمهای طبیعی
از قول من
هر روز با زمین و زمان قهر میکند!
حکایت میمون و خرگوش
گفت میمونی به خرگوشی: سلام
هست بازی خوب، روی پشتبام
برف میآید شبیه پنبهریز
پشت بام ما شده بسیار لیز!
پشت بام ما بزرگ و گنده است
در بزرگی هر رکوردی را شکست!
ما همیشه برف بازی میکنیم
گاهگاهی قلعهسازی میکنیم
ای رفیق خوب! ای خرگوش زشت
پشت بام ما شده مثل بهشت!
گفت خرگوش: ای رفیق بیهنر
در پی یک موز هر جا دربهدر
پشت بام ما اگر چه کوچک است
از نگاه چشمهای من، تک است!
برف و باران، ارث بابای تو نیست
صحبت از بیش و کمش هم ابلهیست
پُز ندارد اینکه ای میمون شَر!
«هر که بامش بیش، برفش بیشتر!»
تصویرگری: نازنین جمشیدی