دلم میخواست به کابل میرفتم تا از سیبهای شیرینش، دلی از عزا درمیآوردم، ولی انگار نمیشود، یا نمیخواهد بشود. هزار تا بهانه هست برای نرفتن. هزار تا چمدان پر از خرت و پرتهایی که دیدنشان و حتی فکر کردن به آنها فکر سفر را از ذهن تو دور میکند.
اما یکی از همین روزهای سرد زمستانی کتابی به تو میرسد که طعم سیبهای کابل را در دهان تو معنی میکند. کتابی را ورق میزنی و از دیدنش لذت میبری.
کتاب جلدی متفاوت دارد، تصویر دختری نوجوان تمام صفحه را پر کرده، دختری که نگاه معصومش شرقی است و حرکت سر و شانهاش مینیاتورهای ایرانی را به یادت میاندازد. بر چادر یا لباس گلدار دختر، یک عالمه اسم نوشته شده است. بزرگتر از همه اسم کتاب است که خطی از یک شعر افغانی است. «سیبهای کابل شیرین است» و زیر آن نوشتهاند: «زندگی کودکان افغانی در ایران» و پایینتر از آن بهرام رحیمی، سمیه کریمی و پایینتر از آن هشت اسم دیگر است که برای کتاب زحمت کشیدهاند که آخرینشان شهرام اقبالزاده است که از مشاوران طرح بوده.
ورق میزنی و داخل میشوی، قبل از خواندن شناسنامه و مقدمه، چشمت به شعر یکی از بچهها میافتد:
برایم نوشتی
از جادههای خاکآلود وطنم
به من گفتی از خانههای کاهگلیاش
با من خواندی از عظمت کوههایش
برایت مینویسم از کودکان مهاجرش
هنوز که هنوز است مهاجرند
و از آشیان به دورند
بگو بگو، باز برایم از وطنم بگو
زهره شریفی، 16 ساله
عکس : نادر سوری (از کتاب سیب های کابل شیرین است)
و برمیگردی به ابتدای کتاب، به شروع کتاب تا بیشتر بدانی که چه میخوانی:
«دوستی و یگانگی دیرینسال دو ملت ایران و افغانستان، آنان را همواره در شرایط سخت تاریخی پشتیار و یاور ساخته است. دین، تاریخ و زبان واحد، عناصری چنان قدرتمند و تاثیرگذارند که اتحاد و اتفاق این دو ملت در طی تاریخ را غیرقابل چشمپوشی و انکار میسازد...»
بسیاری از خانوادههای افغانی در طی سالهای پس از انقلاب، مهمان ما ایرانیها بودهاند؛ سالهایی که کشورشان اسیر جنگها و خونریزیهای وحشیانه بود. در طی این سالها، نسل جدیدی از کودکان و نوجوانان افغانی در ایران شکل گرفت؛ یعنی بچههایی افغانی اما متولد شده در ایران. بچههایی که علاوه بر غربت و ندیدن خاک وطن، با فقر دست و پنجه نرم کردند و به کارهایی سخت و آسان پرداختند.
ورق میزنی و به مقدمه گردآورندگان کتاب میرسی. آنجا که با این عنوان شروع میشود: «وطن کجاست؟» و در لابهلای سطرها میخوانی: «بخشی از کودکان کار و خیابان را کودکان مهاجر افغان تشکیل میدهند. کودکانی که در معرض شدیدترین آسیبها هستند... آنها در واقع فارغ از هر آموزش و بهداشت در وضعیتی رنجبار بهسر میبرند و اینگونه است که در اینجا باید تعریف جدیدی از وطن ارائه کرد.
بله، وطن را نمیتوان با کشیدن خطوط نشان داد. اینجا وطن جغرافیایی معنا ندارد. وطن برای این کودکان بیشتر تاریخ است، تاریخ یک آه بزرگ.»
سری به صفحههای سفید کتاب میزنی و شعری میخوانی از «سفیه مهر، 15 ساله» او میگوید:
« دو وطن داشتن سخت است
آن قدر سخت که تصورش را نمیکردم
من هر دو وطنم را دوست دارم
نمیدانم در کدام
خانه بسازم
تو چه فکر میکنی؟»
کتاب را مرور میکنی و متوجه میشوی که از سه بخش تشکیل شده: بخش اول دستنوشتههای کودکان افغانی ساکن جنوب شهر تهران است. بخش دوم گفتوگو با کودکان افغانی زلزلهزده بم است و در انتها دو مقاله است که در آنها سمیه کریمی نوشتهها و حرفهای این بچهها را از زاویه مردمشناسی تحلیل کرده است.
بعد از آن میرسی به بخشی که خط آن شبیه فارسی است، اما چیزی از آن سر در نمیآوری. با مرور و بازگشت به شناسنامه کتاب، متوجه میشوی که کتاب به زبان پشتو هم نوشته شده است. یادت میآید که زبان بخشی از سرزمین افغانستان پشتویی است. تازه، به انگلیسی هم ترجمه شده است که لابد کتاب ابعاد بینالمللی هم پیدا کند.چه کار خوبی کردهاند مدیران نشر افکار و پژوهشکده مردمشناسی سازمان میراث فرهنگی.
اما چیزی که به کتاب رنگ بهتری از زندگی بخشیده، چند صفحه عکس از کودکان و نوجوانان افغانی و نقاشیهایشان است. در چهره کودکان هنوز آثار شادی و خنده میبینی. اما در چهره نوجوانها، ردپای اندوه و گاهی اشک به چشمت میآید. دلت میگیرد و ناخودآگاه آه میکشی.
خندهها و گریهها، هدیههای آدمبزرگها به بچههاست و فکر میکنی، تو، چه هدیهای به آنها دادهای.