چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۷ - ۰۳:۵۶
۰ نفر

مینو همدانی زاده: می‌دونی چیه...؟ خیلی دنبالش گشتم! همه جا! هرجارو که بگی، تمام اتاقم رو زیرورو کردم حتی زیر فرش!

تازه، به بابا پیشنهاد یه ماشین‌سواری دونفره رو هم دادم. چشم از پنجره برنمی‌داشتم. انگار که همه خیابونارو با تمام درخت‌ها و جوب‌ها و مردم و مغازه‌هاش می‌بلعیدم و زیر زبونم مز‌مزه می‌کردم! اما نبود که نبود! حتی به بابا دوچرخه‌سواری تو شب رو هم تحمیل کردم! جالب بود که بابا قبول کرد! دیگه از پا درد و کمردرد و بی‌حوصلگی و خستگی ننالید و حواله نداد به یه روز دیگه!گفتم شاید ماشین سرعت داشته ندیدمش! با دوچرخه بیشتر می‌تونم دقت کنم. خیلی امید داشتم پیدایش کنم. اما باز هم نه که نه! خبری نبود!

فردا، از مامان خواستم بریم قدم بزنیم تو پارک، تو خیابون، تو کوچه، هرجا که شد!

کارشو که کرد، باهام اومد. چشم‌هامو حسابی تیز کرده بودم و تو هر سوراخ سنبه‌ای سرک می‌کشیدم! مامان گفت: «خودتو کشتی! دنبال چی می‌گردی؟!»

شونه‌هامو بالا انداختم و به کارم ادامه دادم!

دست از پا درازتر برگشتم خونه! دوباره یاد حرف معلمم افتادم: «همه‌جارو خوب خوب خوب بگردید! هر گوشه و کناری که به نظرتون می آد! اما فقط یه‌جا می‌تونید پیداش کنید!»

بعد از این که پیداش کردید، با دقت بهش نگاه کنید، با تمام وجود! زیرورو! اون وقت می‌تونید در باره‌اش قضاوت کنید!

خیلی کلافه شده بودم! یک هفته بهمون فرصت داده بود. قرار بود فردا سر کلاس درباره اش بحث کنیم و نظرهامونو بگیم! فردا دست خالی رفتن سرکلاس از اون حرفا بود!

مامان دوباره برای شام صدام زد. منم ده‌بار جوابشو دادم که نمی‌خورم و میل ندارم؛ اما انگار گلوم گرفته بود و صدا به صدا نمی‌رسید!

به زور خودمو از رو تخت بلند کردم و رفتم طرف آشپزخونه، همین‌طور که از هال می‌گذشتم یه دفعه چشمم افتاد بهش! باورتون نمی‌شه! پیداش کرده بودم! خودش بود! خود خودش! تو همین نزدیکی‌ها! دم دستم! رو دیوارها یه آینه بزرگ آویزان بود که صورت کسل و وارفته و ناامیدم افتاده بود توش!!

کد خبر 74496

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز