مترسک
چه مهربان بودند
گیاه و سنگ و خاک
زمین، گلستان بود
هوا، لطیف و پاک
نه زخم برمیداشت
تن نسیم از خار
نه کینه در دل داشت
پرندهای از مار
در قفسها باز
برای هر بلبل
شکارچی میرفت
به صید عطر گل
تمام صحراها
پر از شقایق بود
کسی نمیدانست
مترسک
عاشق بود
آنتن
آقای دبیر! دورتان می گردم
هر چند خودم صاحب کلی دردم
هر کس که تقلب بکند لوش دهم
من دشمن هر چی آدم نامردم!
مرگ موش
ای موش! که روز و شب مرا دق دادی
از غصه من همیشه کردی شادی
دیدی که چه شد عاقبتت آخر کار؟
در دام سیاه گربه ها افتادی؟
سوت دلتنگی
سوت قشنگ من هنوز هم بلندترین صدا را دارد. همیشه آن را توی کشویی که دم در بود، قایمش میکردم، طوری که هیچکس نمیتوانست آن را ببیند. آن وقتها بابایم با آن سوت میزد و من هم در جواب بابا یک سوت بلبلی میزدم و مامان هر جای خانه بود تشر میزد که سوت نزنم.
- زشت است!
آن وقت من به افتخار مامان یکی دیگر میزدم و مامان میآمد بالای سرم و نهیبم میزد و من لال میشدم. وقتی بابا کلیه دردش شدید شد، سوتش کنار آینه هال بود؛ من به آن نگاه میکردم و بغض گلویم را فشار میداد.
بابا که بستری شد دلم بیشتر گرفت. سوت را میبردم پیش خودم زیر لحاف و گریه میکردم. بابا که برای همیشه رفت، دیگر سوت شد مال من. چند سالی از آن روزها میگذرد و من همین حالا میخواهم یک سوت بلند بزنم! چون گریه کردن برای مرد زشت است! حالا دلتنگیام را و اشکم را در یک سوت بلند نشان میدهم.