درباره نویسنده: «رُخسانا خان» سال 1962 در شهر لاهور پاکستان به دنیا آمده و در سه سالگی همراه خانواده خود به کانادا مهاجرت کرده است. او عضو اتحادیه نویسندگان کانادا، داستانسرایان کانادا و گویندگی داستان در تورنتو است. او علاوه بر داستانهای خود، داستانهای هندی، فارسی و داستانهایی از خاورمیانه را برای دانشآموزان تعریف میکند. رُخسانا خان، در حال حاضر با همسر و چهارفرزند خود (یک پسر و سه دختر) در تورنتو زندگی میکند. آثار او جایزه های زیادی را نصیب خود کردهاند.
***
من نمیتوانم راه بروم، نمیتوانم بدوم، اما میتوانم پرواز کنم.
صبح روز بَسِنت(1)، آسمان شهر لاهور غرق در بادبادک است. بادبادکها شبیه ارواحی هستند که در تلاشاند تا خود را به بهشت برسانند.
حتی پیش از آنکه سپیده صبح مشرق را روشن کند، من بیدار میشوم. به سرعت لباس میپوشم و خودم را روی زمین میکشم. یک راست به سمت پشتبام در طبقه دوم، به سمت صندلی خودم میروم؛ صندلیای که در انتظار من است، همانطور که تخت سلطنت در انتظار سلطان خود است. همه در خوابند، مگر مؤمنان.
دلم میخواهد روز شروع شود، ولی فعلاً باید صبر کنم. من برای این که بادبادکم را هوا کنم، به کمک نیاز دارم ، اما وقتی بادبادک بالا رفت... ها! ها! ها! من دیگر سلطان آسمانها هستم! هر چند بادبادک کوچکی است اما ساخته شده برای سرعت گرفتن. بهترین بادبادکی است که تا به حال ساختهام؛ از بامبو و کاغذ ابریشمی استفاده کردهام، دو تا نوار کاغذی بلند مثل دُم دارد که بیشتر شبیه پا هستند. اسم بادبادکم را گذاشتهام«گادی چور» یعنی «ربایندة بادبادکها»؛ خوب همین هم هست.
تصویرگری: لورا فرناندز و ریک جاکوبن
تمام سال را برای «بَسِنت» انتظار کشیدم. بَسِنت روزی است که من از دیگران جلوترم. روزی است که من برندهام.
نخ مخصوصم را در میآورم، صدمتر از محکمترین نخهای عالم. تمام آن را آنقدر پودر شیشه چسباندهام که حسابی تیز و برنده شده است. و این راز یک بادبادکربای خوب است.
وقتی خواهرم میرسد، نخ را برایش تا جایی باز میکنم که او بادبادکم را به لب پشتبام ببرد. من داد میزنم: «پایت را روی دمهایش نگذاری! مواظب باش! نباید سوراخ شوند.»
خواهرم سرش را به نشانه تأیید تکان میدهد:« اگر شانس بیاورم چندتایی از بادبادکها را به چنگ میآوریم.» و او میداند که خودش هم از آنها سهم خواهد داشت.
با سه شماره در همان حال که من نخ را بازی میدهم، خواهرم تا حد ممکن بالا میپرد. گودیچور، سوار بر جریان هوا شروع میکند به بالا رفتن. ضربان قلب من هم با آن بالا میرود، بالاتر از آنچه بادبادکم خواهد رفت. بالا و بالاتر، جایی که هیچ دستی به آن نرسد.
و حالا... حمله...! خواهرم پیشاپیش دستهایش را به هم میمالد.
اولین بادبادکی که هدف میگیرم، از آن پسر قلدرهمسایه دیوار به دیوار ماست. بادبادک او آنقدر بزرگ است که من اسم دومش را گذاشتهام نرهغول. لابد خیلی برایش خرج برداشته است.
حالا نخ را بازی میدهم. گودیچور را پایین میآورم تا چرخی دور نرهغول بزند.
نرهغول به خاطر بزرگیاش خیلی کند حرکت میکند. قلدره سعی میکند مسیر نرهغول را تغییر بدهد، اما بیمعطلی میگیرمش. نخ بادبادک من به نخ بادبادک او میگیرد و عین چاقوی روی پنیر، آن را میبرد.
خرچ! بریدمش!
ها! ها! ها! نرهغول سقوط میکند و از آسمان پایین میافتد.
قلدره عصبانی است. خب نباشد! من عادلانه جنگیدم.
او بادبادک دیگری برمیدارد. بادبادک بهتری، شاید حتی بهتر از گودیچور. بادبادک را هوا میکند. بادبادک سوار بر جریان تند باد میشود. تقریباً هم ارتفاع بادبادک من شده است.
نفس عمیقی میکشم و منتظر میمانم. او میچرخد، سعی میکند گودیچور را به دام بیندازد.
من جابهجا میشوم. ها! ها! ها! نمیگذارم از من ببرد. بلندتر بودن پشتبام ما، برای من امتیازی است.
گودیچور را بیحرکت نگه میدارم. منتظر فرصتم برای حملة بعدی!
قلدره سعی میکند آن را بچرخاند و به سمت چپ هدایتش کند.
به سرعت، با همه تلاشم، محکم نخ را میکشم که به سمت پایین شیرجه بزند. خواهرم داد میزند: «بفرستش بالا! سقوط میکند!»
درست پیش از آن که گودیچور ضربه بزند، آن را بالا میفرستم و دایرهوار میگردانم؛ چندین بار، به نخ بادبادک قلدره میگیرد و قلدره نمیتواند آزادش کند. به آرامی بادبادک او را پایین میکشم، تا جایی که دست خواهرم به آن میرسد.
همسایهام عصبانیتر هم شده، اما کاری از دستش ساخته نیست. نخ بریده او مانند نخ ماهیگیری است که چیزی سر قلابش ندارد.
سراغ بادبادکهای دیگر میروم. آنها هم طعمههای خوبیاند ؛ آمادهاند تا از آسمان به دامشان بکشم.
بادبادکهای بزرگ، بادبادکهای کوچک، بادبادکهای پر زرق و برق، بادبادکهای ساده. بادبادکهای قرمز، بادبادکهای آبی، حتی بادبادکهایی که از روزنامه کهنه درست شدهاند.
به کمک برادرم- که چند ساختمان آن طرفتر در جهت باد، جا گرفته- ما صاحب بادبادکهایی میشویم که توانستهایم رهایشان کنیم.
او در طول روز مرتب به پشتبام خودمان میآید و آنها را با خود میآورد. خواهرم آنها را روی هم کپه میکند.
حالا میخواهم دور یک دسته از بادبادکها یک حلقه بزنم و یکجا به آنها حمله کنم؛ مثل یک داس بلند در مزرعه گندم. نخهای لرزان را میبُرم و بادبادکها را آزاد میکنم. باد فقط تا جایی که زورش میرسد، و فقط برای زمانی کوتاه بادبادکها را با خود میبرد، اما وقتی فرود میآیند، که البته چاره دیگری هم ندارند، از آن کسی میشوند که پیدایشان کند. خب... حداقل در این فاصله طعم آزادی را چشیدهاند.
گاهی وقتها بادبادکهای رها شده آنقدر نزدیک میشوند که من میتوانم آن را بگیرم. مثل عنکبوتی به دور مگس، بادبادکم را دورشان میچرخانم، نخهایشان را به تله میاندازم و به طرف خودم میکشم.
خواهرم هم چندتایی میگیرد. اما با بوته خاری که نوک بامبویی گذاشته، نخهای آنها را به دام میکشد.
اگر من سلطانم، پس خواهرم ملکه آسمانهاست.
پایان روز، تلی از بادبادک داریم. من سهتایی را که دوست دارم، انتخاب میکنم. بعد برادر و خواهرم بادبادک دلخواه خودشان را برمیدارند.
زمانی که انتخابهایشان را کردند، راه میافتند که از پلهها پایین بروند.
خواهرم میپرسد آیا من هم میخواهم برگردم.
- نه. هنوز نه.
خورشید در یک روز پرشکوه غروب میکند. میخواهم همینجا بمانم و تماشا کنم، خنکای نسیم را احساس کنم. میخواهم روزم ادامه یابد و کمی درازتر شود.
آن وقت صدای غریبی از پایین، از سمت کوچه، به گوش میرسد.
به سختی خود را تا لبه پشتبام میکشانم؛ به پایین نگاه میکنم. دخترکی در گل و لای کوچه آهسته آهسته میرود، هق و هق گریه میکند و نخ بدون بادبادکی را دنبال خود میکشد.
فکر میکنم صدایی که شنیدم از او بود. اما صورتش را نمیتوانم ببینم. سرش را به زمین خم کرده است.
چیزی مرا وامیدارد دستم را به طرف بادبادکهایم دراز کنم، یک بادبادک سبز خیلی قشنگ را انتخاب کنم و از لبه پشتبام پایین بیندازم. بادبادک در هوا شناور میشود، از این پهلو به آن پهلو هوا را میشکافد تا نزدیک دخترک بر زمین بنشیند.
هقهق گریه قطع میشود. به سمت بادبادک میدود و آن را برمیدارد. به محض این که سرش را بالا میگیرد تا ببیند از کجا آمده، خودم را کنار میکشم.
وقتی به خودم جرأت میدهم و دوباره نگاهش میکنم، میبینم، دارد با خوشحالی جستوخیز میکند. بعد در کوچهای میپیچد و دیگر نمیبینمش!
یکی، یکی ستارهها در میآیند و مانند یک میلیون بادبادک جواهرنشان میدرخشند. من دیگر ارباب آسمانها نیستم. روز من به پایان رسید.
زمان پیوستن به خواهر و برادرم است. ما با همدیگر پیروزیهای گودیچور را برای پدر و مادر خود تعریف خواهیم کرد.
و فردا برنامهریزی برای سال بعد، بَسِنت بعد را شروع خواهم کرد. برای زمانی که دوباره سلطان آسمانها شوم.
---------------
1 - توضیح نویسنده در باره بَسِنت «Basant»، جشن سالانه بادبادکها: اوایل فوریه [اواسط بهمن]، زمانی که در لاهور پاکستان درختان شکوفه میکنند و نسیم ملایم، بوی خوش بهار را میآورد، بَسِنت، یا همان جشن سالانه بادبادکها، فرا میرسد. در واقع این همان جشنی است که هندوها به مناسبت پایان سرما و شروع بهار برپا میکنند. با گذشت زمان این جشن تبدیل به جشنی شد که اقوام مختلف با مذاهب و فرهنگهای گوناگون، بدون توجه به اختلافات خود، آن را با هم برگزار میکنند.
در این مراسم مردم از مناطق دور دست، گروه گروه به شهر میآیند تا مناظر پرشکوه و رقابت بادبادکها را تماشا کنند. بسیاری از علاقهمندان بادبادک، هفتهها وقت صرف میکنند تا خود را آماده جشن کنند. آنها با هوا کردن بادبادکها در آسمان شهر لاهور و ترتیب جنگهای نمایشی، مهارت خود را افزایش میدهند.