خروسشاه با ناراحتی گفت: «اگر مرغی روزی دو تا تخم نگذارد، فوراً آن را زندانی کنید و آب و دانه زیاد به آنها بدهید تا تقویت بشوند.»
وزیر گفت: «پادشاه به سلامت باشند، مرغها روزی دو تا تخم دو زرده میگذارند، مشکل اصلی گربهها هستند که یا تخمها را میدزدند، یا جوجهها را میخورند.»
خروسشاه که نزدیک بود از ترس پرهایش بریزد، بدون این که فکر کند، گفت: «کاری ندارد، گربهها را زندانی کنید، ولی به آنها آب و دانه ندهید.» همة وزیرها و مشاورها به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «چه طور قربان؟»
خروسشاه فکر کرد و فکر کرد... اما فکرش به جایی نرسید، برای همین یک جلسه ویژه محرمانه با وزیرها و مشاورها گذاشت. بالاخره بعد از سه روز و سه شب، در روزنامههای شهر و اخبار رادیو و تلویزیون اعلام کردند که: «اگر گربهها به جوجه مرغ و خروسها، حتی چپ نگاه کنند، در آتش کباب میشوند. » خروس شاه در مصاحبه رادیو، تلویزیونی و مطبوعاتی به خبرنگارها گفت: «من، پادشاه پادشاهان، پادشاه کل پرندگان عالم، خروسشاه بزرگ، تاجی از آتش بر سردارم که وقتی عصبانی میشوم داغ میشود و شعله میکشد و اگر گربهای مرا عصبانی کند، او را میگیرم و با تاج آتشینم او را کباب میکنم.»
بعد، قوقولی قوقوی بلندی کرد و گفت: «گربههای غارتگر برای جبران خسارتهایی که به ما وارد کردهاند، باید برای ما کار کنند و مراقب مرغها و جوجههایمان باشند.»
بعضی گربهها که فکر تاج آتشین خروسشاه را نمیکردند، شبانه از شهر فرار کردند. وزیر خط و خطوط مرزی هم فوراً مرزها را بست تا هیچ گربهای از کشورخارج نشود. وزیر اشتغالات و وزیر تحصیلات هم دست به یکی کردند و مدرسههای گربهها را تعطیل کردند تا گربهها بیشتر کار کنند.
خلاصه، گربهها مثل برده برای خروسشاه کار میکردند. از مزرعه گندم و جو درو میکردند، آنها را بلغور میکردند و سینیسینی برای مرغ و خروسها و جوجهها میبردند و از ترس کباب شدن روی تاج آتش خروسشاه، حتی چپ به جوجهها نگاه نمیکردند.
خروسشاه هم خوشحال از این پیروزی، هفتهای هفت بار جشن میگرفت و پادشاهان کشورهای همسایه را دعوت میکرد تا جلوی آنها پز بدهد.
یک روز، یکی از بچه گربههای شیطان کنجکاو شد که تاج آتشین خروس شاه را ببیند، برای همین یواشکی و پاورچین پاورچین از خانه خارج شد و مثل باد دوید و دوید تا رسید به کاخ خودشاه، بعد هم قاطی خدمتکارها رفت و تمام اتاقها را سرک کشید تا بالاخره رسید به اتاق خواب خروسشاه. با پنجولش آرام در را باز کرد و رفت بالای سر خروسشاه، اول از دور بو کشید، بعد آرام دستش را دراز کرد، دید نخیر، تاج خروسشاه حتی گرم هم نیست، جرأت کرد و جلو رفت و بو کشید، با خودش گفت: «هوم این که بوی گوشت تازه میدهد.»
و چون مدتی بود گوشت نخورده بود، آب دهانش راه افتاد، چشمهایشرا بست و پرید و یک تکه از تاج خروس شاه را گاز زد. بعدش هم معلوم است...
جیغ خروسشاه تا هفت همسایه این طرف و هفت همسایه آن طرف رفت. گربهها اول از ترس سر جایشان خشکشان زد، اما بعد وقتی بچه گربه بازیگوش را دیدند که تاج خروس به دهان، دارد فرار میکند و خروسشاه هم بیتاج شده و از درد میدود، همه چیز را فهمیدند.
باز هم بعدش معلوم است. کارشان را رها کردند و دنبال خروسشاه و مرغها و جوجهها کردند، حالا بعد از این همه سال، اگر روزی گربهای خروسی را ببیند، داغش تازه میشود و دنبال خروس میدود.