جونیور (پسر دکتر) و پدربزرگش، «فینیس کوییکسولو»، دور میز صبحانه نشسته بودند. جونیور همانطور که مشغول خوردن کلوچههای بزرگ و خوشمزهی مادربزرگ بود، گفت: «من عاشق حل کردن معماهام. خیلی دلم میخواد از معماهای پررمز و راز سر دربیارم.»
پدربزرگ گفت: «خب، حالا که معما حل کردن رو دوست داری، یه معما بهت میگم.» و در ادامه توضیح داد: «مادربزرگ، هرروز صبح یه شیشه چایلیمو رو توی حیاط پشتی، زیر نور آفتاب میذاره تا با نور و گرما، شربت خوشمزهای بشه. ولی دو هفتهای میشه که شیشههای ما، ناپدید میشن!»
پدربزرگ به پسر همسایه «باز استینگر» مشکوک بود. چون دو سهباری، او را در محوطهی پشتی خانهها دیده بود؛ یعنی درست زمانی که شیشهی شربت چایلیمو، مفقود میشد.
بعد از صبحانه پدربزرگ و جونیور، به حیاط پشتی رفتند تا سری به شیشهی شربتی بزنند که مادربزرگ از صبح زیر نور آفتاب گذاشته بود. اما از شیشه خبری نبود.
پدربزرگ به پسری که آن اطراف میپلکید، اشاره کرد و گفت: «کار، کار خودشه! باز استینگر!»
جونیور دنبال پسرک رفت تا او را گیر بیندازد. او از دویدن خودداری کرد تا مبادا پسرک متوجه بشود و در برود. وقتی جونیور نزدیک شد، باز را دید که شیشهای خالی در دستش بود.
جونیور با لحن دوستانهای پرسید: «چیکار میکنی؟»
باز، همینطور که دوروبرش را خوب نگاه میکرد تا شکار کوچولویی را به دام بیندازد گفت: «دارم برای مجموعهی حشراتم، زنبور میگیرم.» و بعد به یک دستهی بزرگ از زنبورهای عسل سیاه و زردی که چندمتری آنطرفتر بودند، اشاره کرد و گفت: «این زنبور زردهای ملکه رو میگم.»
جونیور پرسید: «در مورد زنبورها زیاد میدونی؟»
باز گفت: «آره، دربارهشون زیاد خوندم. الآن فقط از همین زنبور زردهای ملکه میخوام و بعد هم، از تموم نمونههایی که دوروبرت میبینی. به هرحال، من باز استینگر هستم. تو کی هستی؟»
جونیور جواب داد: «منم جونیور کوییکسولو هستم. پسری که شیشهی شربت چایلیموی مادربزرگش رو دزدیدی!»
* چرا جونیور مطمئن بود «باز» شیشهی شربت چای لیمو را دزدیده است؟
پاسخ معمای پلیسی:
گرفتن زنبور بهانهی «باز» بود تا بودنش را در محوطهی پشت خانهها، آن هم با بطریای در دست، توجیه کند. درواقع او چیز زیادی دربارهی زنبورها نمیدانست. او نمیدانست زنبورهای زردی که به آنها اشاره میکرد، زنبورهای عسل هستند، نه زنبور زرد ملکه! او نمیدانست که زنبور ملکه، برای جمع کردن شهد از کندو خارج نمیشود.
تصویرگرى: نیما جمالى