وقتی نام پدر میآید من یاد خستگی میافتم. خستگی از رانندگی درازمدت در جادهها، از شببیداریها، از جای خالی او در مهمانیها و عروسیها، از انتظار برای بازگشت.
تصویر دیگری هست در ذهنم؛ از پدرهاٌیی سرحال با بوی عطر و لباسهایی مارکدار و جیبهای پر از پول.
و تصویری دورتر از پدرهایی با دستهای پینه بسته و تاولزده از مشاغل سخت. پدرهای کارگر، کشاورز و تصویری از پدرهایی...
هرچه باشد آنها ساعتهای زیادی از روز را جایی دور از ما میگذرانند و مشغول به کارند. فقط قدرشان را بدانیم همین.
2. فردا روز بزرگداشت مقام پدر است و روز قدردانی از زحمات آنها.
از چند نوجوان میپرسیم که بهخاطر چه چیزی از پدرتان تشکر میکنید؟
ساحل حسینی: بهخاطر اهمیت خاصی که پدرم به من میدهد و کارهای خوب و کوچکم را بزرگ میبیند.
سحر گورابی: برای صبوری و تحمل بالایش.
الهه پاک: بهخاطر این زندگی آرامی که برای ما فراهم کرده، چون همهی این زندگی را با زحمت خودش ساخته است.
امیر پاک: بهخاطر اینکه هرچه میخواهیم برای ما فراهم میکند.
زهرا رجایی: برای اینکه میفهمم از دل و جان مایه گذاشته تا مرا بزرگ کرده است.
یاسین علوی: برای اینکه چیزی را که واقعاً بخواهم برایم فراهم میکند، مثلاً دوچرخه.
شیما مهدوی: بهخاطر اینکه همهی 15 سال زندگیام روی زحمتهای او گذشته است.
فرزانه محمدزاده: برای اینکه مثل کوه پشتم به او گرم است.
محمد استوار: برای اینکه هر چند اصلاً حیوانات و پرندهها را دوست ندارد، اجازه میدهد در خانه پرنده داشته باشم و با آنها بازی کنم.
حمید بخشی: بهخاطر دست و دلبازی بهجایش.
محسن صابری: برای اینکه همهی رفتارهایش خوب بوده و من نمیتوانم مثل او باشم، هیچوقت.
فرید آریان: چون همهی دنیا را برای ما میخواهد.
هستی عبدالحسینی: بهخاطر اینکه بعضی وقتها ما را شگفتزده میکند. مثلاً یکبار با اینکه حوصله نداشت، اما ما را برد والیبال.
شادی....: از این که میدانم دوستم دارد.
3- سؤال دیگری هم داریم: اگر جای پدرتان بودید چه چیزی را در خود تغییر میدادید؟ این هم از جوابهای دوستان نوجوان:
ساحل، 14 ساله: سعی میکردم بتوانم احساسم را قشنگ ابراز کنم.
سحر، 14 ساله: بیخیالی و بیفکریام را تغییر میدادم.
الهه، 15 ساله: دربارهی دیگران اینقدر زود قضاوت نمیکردم.
امیر،13 ساله: بلند بلند حرف نمیزدم و عصبانیتم را کنترل میکردم.
زهرا، 14 ساله: از تأمین بعضی خواستههای فرزندم (که در توانم بود) دریغ نمیکردم.
یاسین، 15 ساله: سختگیر نبودم و با بچهام جوری رفتار میکردم که انگار با هم دو تا دوست هستیم.
شیما، 15 ساله: سعی میکردم بهخاطر سلامتی خود و خانوادهام سیگار را ترک کنم.
فرزانه، 16 ساله: شکاکی پدرم مرا اذیت میکند. اگر جای او بودم این قدر بدون منطق شک نمیکردم.
محمد، 16 ساله: اگر جای او بودم کمتر عصبانی میشدم.
حمید، 15 ساله: میگذاشتم پسرم برای تماشای فوتبال به استادیوم برود.
محسن، 14 ساله: من اگر جای او بودم اینقدر به بچهام رو نمیدادم! اصلاً اینقدر مهربان نبودم.
فرید، 13 ساله: موقع رانندگی با مردم دعوا نمیکردم.
هستی، 12 ساله: عصبانیتهای بیجایم را ترک میکردم.
شادی، 14 ساله: همسرم را طلاق نمیدادم.