اینها فقط نشانههای پاییز نیستند. نشانهی کیف و کتاب و درس و مدرسه هم هستند. نوجوانها، این روزها در تب و تاب شروع سال تحصیلیِ جدید هستند. بعضیها پر از هیجان و شوق و بعضیها هم...
* * *
«بوی کاغذِ نو، کتابهای رنگی، بوی اتو روی لباس مدرسه، همهى اینها مرا به هیجان میآورد. خب، شروع دوباره است دیگر. من عاشق همهی شروعهای دوباره هستم. حالا میخواهد شروع سال نو تحصیلی باشد یا سال نو دیگری...»
اینها را بهناز میگوید. در فروشگاه نوشتافزار مشغول انتخاب دفتر و قلمهای رنگی است. یکی از آنها را که رنگ صورتی پررنگی دارد نشان میدهد و میگوید:
«همین که مجبورم به بهانهى شروع مدرسه از این خودکارهای رنگیِ گوگولی بخرم، کلی شارژ میشوم. تازه من امسال به یک دورهى جدید، یعنی سال اول دبیرستان وارد میشوم. کلی شوق و ذوق دارم. معلمها و همکلاسیها و یک مدرسهى جدید. بله از اینکه مدرسهها باز میشوند خوشحالم.»
* * *
شراره 16 ساله هم دفترهای رنگارنگ را ورق میزند و کمی در انتخاب نوشتافزار موردعلاقهاش نامطمئن است. شراره به فروشندهی کلافه لبخند میزند و حالا به سراغ یک جعبهى پرگار میرود. شراره میگوید:
«خب، برای شروع دوبارهى مدرسه شوق دارم ولی نگران هم هستم. من آدمى رقابتی هستم و از اینکه باید یک سال سختتر از پارسال پر از استرس و دلشوره و رقابت را شروع کنم کمی میترسم. از همین حالا دارم فکر میکنم اگر از پسش برنیایم چه میشود. آنهم در این مقطع حساس. از طرفی هم از بیخود و بیجهت بودن و هیچ کار و هدفی نداشتن بدم میآید. دوست دارم همیشه یک هدف را دنبال کنم و به موفقیت برسم. ولی ترس از شکست هم رهایم نمیکند. به همین دلیل دوست داشتم کمی تابستان طولانیتر بود. هنوز از تعطیلات سیراب نشدهام. هرچند حتی اگر یک ماه دیگر هم تعطیل بودم وضعیت فرقی نمیکرد.»
* * *
میلاد امسال به هنرستان میرود. او هم دربارهى شروع یک مقطع تازه هیجانزده است و میگوید:
«از بچگی عاشق کارهای فنی بودم. حالا میبینم که با شروع سال تحصیلی جدید یک قدم به علاقهام نزدیکتر شدهام. همین برای شروع به من انگیزه مىدهد. سالهای گذشته نه تنها شوق نداشتم کمی هم افسرده بودم، ولی امسال با همیشه فرق میکند.»
* * *
سهیل دوست میلاد است و آنها را با هم مىبینیم. او هرازگاهی نگاهی شیطنت آمیز به دوستش میاندازد و میگوید:
«کمی افسرده بودی؟ اوه، اوه! اوضاع قبل از مدرسهی میلاد را از من بپرسید. هرسال آخرهای شهریور به حال مرگ میافتاد...»
* * *
شادی نگران صورتش را مىخاراند. در حرفهایش هم نگرانىاش بروز مىکند.
«واای نه اسمش را نیاورید! بازهم صبح زود بیدار شدن، بازهم غرغر معلمها و مامان و بابا، بازهم جیغ خانم ناظم و...
فقط یک چیز خوب. من عاشق لحظهای هستم که سرکلاس از فرط خنده در حال ترکیدن هستم و باید جلوی خودم را بگیرم. میدانید، سه ماه است که هروقت خندهام گرفته با صدای بلند خندیدهام. دلم برای بند آوردن خنده به زور تنگ شده است. خدا به داد معلمهایم برسد امسال! چهقدر بترکم از خنده و کلاس را هم بترکانم.»
شادی به گوشیِ زردرنگش نگاهی میاندازد و میگوید: «دلم اما برای این تنگ میشود. بردن تلفن همراه به مدرسه هم ممنوع است. ای وای، پیامکهای خندهدارى را که مىرسند کی جواب میدهد؟»