خبرنگارهای برتر از کره ماه نیامدهاند، از همین دوستان خودمان هستند. تنها فرقشان با ما شاید این است که تلاش و انگیزه بیشتری برای کار کردن داشتند و خلاقیتشان را بیشتر به کار انداختند. آنها موفق شدند سه بار خبرنگار ماه شوند و اینطوری به عنوان خبرنگار برتر رسیدند. فریبا دیندار، متولد 1369 از شهرری، الهه صابر، متولد 1372 از تهران، سهیلا کاویانی، متولد 1372 از شهرقدس سه نفری هستند که در یک میزگرد با دوچرخه حاضر شدند و مریم عابدی، متولد 1370 از قوچان و پرستو علیعسگرنجاد، متولد 1370 از اراک آن دو نفر دیگر هستند که از پای تلفن با آنها گفتوگو کردیم. راستی ، یک توضیح: این سه نفری که بزرگترند، در زمان انتخاب خبرنگار افتخاری نوجوان بودهاندو حالا بعد از گذشت حدود یک سال و نیم جوان شده اند.خلاصه اینکه حضور این پنج نفر در این دو صفحه بیشتر برای این است که بگوییم خبرنگارهای برتر از کره ماه نیامدهاند، از همین دوستان خودمان هستند.
یک قبل از ظهر و سه خبرنگار برتر
ما چهار نفر به مناسبت اعلام نتایج خبرنگار برتر دور هم جمع شدیم. البته دو نفر غایب هم داشتیم؛ دو نفری که از ما دور بودند. همین شد که میزگردی چهار نفره شکل گرفت؛ میزگردی با حضور فریبا دیندار، سهیلا کاویانی، الهه صابر و دوچرخه! میزگردی که در آن درباره خبرنگار شدن، خبرنگار برتر شدن، دوستیهای دوچرخهای، شعر، تصویرگری و... صحبت شد. گاهی هم نفر چهارم خودش را وسط انداخت؛ اما واقعیت این است که خبرنگارهای افتخاری برتر خودشان میزگردی را که البته مستطیل بود گرداندند. این اتفاق اگر چه پایان این دوره خبرنگار افتخاری بود، اما آغازی بود برای رقابت کسانی که قرار است اینبار خودشان را محک بزنند برای «برتر» شدن.
همه چیز بعد از یک سلام و علیک شروع شد و قرار شد که فریبا دیندار که از همه بزرگتر است میزگرد را با معرفی خودش شروع کند!
فریبا دیندار: من به زودی 19 ساله میشوم. فکر میکنم بهتر است که اول در باره آشناییام با دوچرخه بگویم. من از اول دبیرستان برای دوچرخه نامه میفرستادم، نقاشیهایی که بیشتر کپی بود؛ اما دوچرخه به من این دید را داد که خلاق باشم . در شعر هم دید و فکرم آرام آرام جهتدار شد. شاید این جمله شعاری باشد؛ اما دوچرخه مرا با دنیای بزرگتری آشنا کرد.
الهه صابر: میتوانم بپرسم آن اول از عضویت در دوچرخه چه هدفی داشتی و حالا به چه رسیدی؟
الهه صابر ، فریبا دیندار و سهیلا کاویانی؛ سه نفر از خبرنگاران برتر دوچرخه
فریبا: من با هدف شروع به کار کردم. هدفم این بود که یک روز مثل نسلی که قبلتر از من بودند موفق شوم و حالا اگرچه راه زیادی باقی مانده، اما برایم مهم است که کسانی که از من کوچکترند از من راهنمایی میخواهند.
دوچرخه: یعنی تو با بزرگتر از خودت رقابت میکردی؟
فریبا: نه، اسمش رقابت نیست. اسمش بهتر شدن برای رسیدن به هدف است.
سهیلا کاویانی: اما آدم گاهی وقتی بچههای فعال را میبیند، احساس رقابت میکند. مثلاً یکی از بچههای شهر ما خیلی به دوچرخه نامه میداد. من گیرش آوردم و پرسیدم: چه طور اینقدر وقت داری؟ و البته این قضیه باعث شد بین ما دوستی بهوجود بیاید.
الهه: آره، دوچرخه دوستهای خوبی به آدم معرفی میکند. این یکی از ویژگیهایش است.
سهیلا: و البته آدم را به دیگران معرفی میکند. من از بچگی خیلی دوست داشتم به جایی برسم که دیگران من را بشناسند. اولین بار هم که برای دوچرخه کار فرستادم زمانی بود که فرم خبرنگار افتخاری را دیدم. آن موقع از تصویرگری هیچی سر در نمیآوردم.
الهه: اما من یک جور دیگر با دوچرخه شروع کردم. یک مصاحبه قشنگ در دوچرخه خواندم و یک نامه تشکر نوشتم که در قالب شعر بود. بعد مسئول بخش نوجوان به من گفتند که وزن را در شعرم خوب رعایت میکنم، بعد از آن بود که روی شعر جدی کار کردم. درباره تصویرگری هم هربار که کارم چاپ میشد ناراحت میشدم؛ چون به نظرم خوب نبودند. بعد با کارهای فریبا آشنا شدم و دیدم او هم از ابزار من استفاده میکند و خوب این کار را میکند. راستی فریبا تو شعرهای کوتاه میگویی. چرا تا به حال نخواستی در قالب کلاسیک کار کنی؟
فریبا: من قبلترها کلاسیک کار میکردم، بعد آرام آرام حرفهایم در قالب جدیدی نشست.
سهیلا: فکر میکنم اگر بخواهی چیزی را در قالبی بگذاری سخت میشود.
فریبا: بله، من الان حرفهایم را مجبور نمیکنم در قالب خاصی جای بگیرند.
الهه: اما وزن سبب میشود احساس آدم غلیظتر شود، این کار را امتحان کرده ای؟
فریبا: در سرودن ما قالب را تعیین نمیکنیم؛ خود شعر تعیین میکند.
الهه: فکر میکنی نهایت این همه سرودن چه میشود؟
فریبا: نمیدانم. سهیلا: ولی وقتی آدم خیلی کار میکند، در نهایت میتواند آنها را کتاب کند. حتی این حرفها سالها بعد برای خود فرد هم جذاب است.
فریبا: ولی من فکر میکنم نقطه اوج شعر کتاب شدن آن نیست.
دوچرخه: حالا این خبرنگار برتر شدن تأثیری برآیندهتان خواهد داشت؟
الهه: بله در هر حال در طول یک مسیر هدفهای دیگر هم ایجاد میشود.
نشان خبرنگار برتر . قشنگ است نه؟ شما هم بخواهید تا در دوره بعد خبرنگار برتر شوید
فریبا: و من هم از این خبرنگار برتر شدن به یک نتیجه رسیدم؛ اینکه تصویرگری را دنبال کنم. اصلاً نمیخواهم در این پله بمانم، باید بالاتر بروم.
سهیلا: ولی من گاهی دچار این حس میشوم که دیر شروع کردهام. با این حال بله من هم یک هدف دارم، قرار است من کارمند دوچرخه شوم!
دوچرخه: برای رسیدن به این هدفها چه کار باید کرد؟
الهه: مطالعه.
سهیلا: زیاد کردن اطلاعات و بررسی کار دیگران.
الهه: این حرف به معنی رقابت نیست؟
سهیلا: نه، مثلاً وقتی نقد آثار دیگران را میخوانی، خودت هم یاد میگیری.
فریبا: اینها درست است. ولی من فکر میکنم قبل از اینها باید دیدمان را عوض کنیم. باید بدانیم که تصویرگری یا شاعری برای این نیست که کارمان چاپ شود.
دوچرخه: چه اتفاقی باعث شد خبرنگار برتر شوید؟
الهه: یک جریان ساده بود. تکمیل شدن تجربهها هم نقش داشت. من نخ تغییر را گرفتم و راه افتادم.
فریبا: یعنی هدفت این نبود که خبرنگار برتر بشوی؟
الهه: نه، من شعر میگفتم برای خود شعر.
فریبا: اصلاً یعنی این هدف را نداشتی؟
الهه: نه.
سهیلا: ولی قضیه من برعکس است. اصلاً امیدی نداشتم که خبرنگار ماه شوم. اولین بار که اسمم اعلام شد خانه رفت روی هوا! فکر میکردم اشتباه شده، اما همان موقع تلاشم را زیاد کردم و کارهایم را تغییر دادم.
فریبا: ولی من از اول میدانستم خبرنگار برتر میشوم، حتی کدام ماه را هم میدانستم. یکبار هم با یک نامه 60 تا شعر و 30 تا تصویرگری فرستادم و نگذاشتم کنکور مانع کارکردنم شود. برای من خبرنگار برتر شدن هدف بود.
سهیلا: آنوقتها فکر میکردم وقتی این همه کار میرسد به دفتر دوچرخه، اصلاً کار من بینشان دیده میشود یا نه؟!
الهه: من مطمئن بودم که این اتفاق میافتد.
سهیلا: ولی حالا این اعتماد به نفس را پیدا کردم که کارهایم را به جاهای دیگر هم بفرستم.
فریبا: بله، کل این قضیه روی همه ما تأثیر داشت.
سهیلا: بله، دوچرخه ما را تحویل گرفت.
الهه: میدانید؟ قضیه این است که همه در دوچرخه اجازه کارکردن و دیده شدن دارند.
دوچرخه: برای خبرنگار برتر شدن رقیب هم داشتید؟
الهه: کارها و حس آنها رقیب من بودند.
سهیلا: نه من رقیب نداشتم، اما کسانی که مدام نامه میدادند برایم مهم بودند.
این آدمکهای دوچرخهسوار را سهیلا با خودش به دفتر آورد
الهه: سهیلا حرف خوبی زد. من گاهی تعجب میکنم بعضیها چرا و چهطوری این همه نامه مینویسند!
سهیلا: فکر میکنم آنهایی که زیاد نمینویسند به خاطر درس است.
فریبا: نه من موافق نیستم. میشود برنامهریزی کرد.
الهه: حتی اگر درسها زیاد باشد، این کار برای تنوع و برای روحیه خیلی خوب است.
فریبا: من همیشه یک حرف آقای رحماندوست یادم میماند. به او گفتم: «من وقت نمیکنم کتاب بخوانم؟» گفت: «حتی 5 دقیقه قبل از صبحانه؟» حالا میفهمم که وقت نداشتن دروغ است.
الهه: فریبا، من خیلی دوست داشتم تو را ببینم.
سهیلا: اتفاقاً آرزوی بزرگ من هم این است که با چاپ شدن کارهایم یک دوست قدیمی را پیدا کنم.
الهه: من زهرا مویدیبنان را از همین طریق پیدا کردم.
دوچرخه: وقتمان تمام شده. فکر میکنید بشود میزگرد را جمعوجور کرد؟
هر سه: بله.
دوچرخه: حالا هر کس سه تا راه برای خبرنگار برتر شدن را بگوید.
الهه: خود بودن! همین!
فریبا: تجربه کردن، تقلید نکردن، خواندن و خواندن و خواندن؛ نوشتن و نوشتن و نوشتن.
سهیلا: فکر کردن، زیاد نوشتن، زیاد کار کردن.
دوچرخه: ممنون.
فریبا: میشود من حرف آخر را بزنم؟
دوچرخه: بله.
فریبا: دوچرخه یک نخ محکم بود که همه را به هم متصل کرد و توانست ما را به دیگران بشناساند، دوچرخه ممنون!
گفت و گو با مریم عابدی؛ با آثار رقابت می کردم
مریم عابدی حالا دیگر دانشجو شده، دانشجوی مشهد. اما وقتی به او زنگ زدیم دیگر امتحانهایش را داده بود و برگشته بود به شهرش قوچان. مریم برای تصویرگریهایش خبرنگار برتر شده.
-
خبرنگار برتر شدن برای تو از یک تصمیم شروع شد یا یک اتفاق بود؟
نه، یک تصمیم بود برای موفقیت.
- منظورت از موفقیت چیست؟
بهتر بودن کارهایم از دیگران.
- و چه کردی؟
خیلی کار کردم، خیلی، تا بتوانم به هدفم برسم.
-
اسامی خبرنگارهای ماه که اعلام میشد دلشوره داشتی؟
نه، بیشتر هیجان داشتم.
- منظورت این است که اگر اسمت هم نبود ناراحت نمیشدی؟
نه، بیشتر تلاش میکردم.
- تلاش تو رقابتی بود؟
من با آدمها رقابت نمیکردم، با آثار رقابت میکردم.
- روی هر اثر چهطور کار میکردی؟
اول از همه طرح میزدم و روی طرح کار میکردم. آن وقت روی تکنیک اجرای تصویرسازیام فکر میکردم و چند بار روی آن کار میکردم.
- هر بار نتیجه دلخواهت به دست میآمد؟
نه، آن وقت دوباره روی آن کار میکردم. شبهای زیادی بیدار ماندم و کار کردم.
- درباره حست بگو، وقتی اسامی اعلام میشد.
خوشحالی. خوشحالی بابت نزدیک شدن به هدف.
- عکسالعمل اطرافیانت چه بود؟
آنها هم خوشحال میشدند و حتی یکی از استادهایم خیلی تشویقم کرد.
- کارهای تو چه ویژگیهایی داشت که انتخاب شد؟
نمیدانم، حتماً یک فرق عمده داشته. شاید هم چون انتقال حس در آن زیاد بوده برتر شده.
- خب حالا برای اینکه بیشتر فرق داشته باشد، چه کار باید کرد؟
من همیشه کارهای بچههای دوچرخه را میدیدم، توی اینترنت دنبال تصویرگریهای بزرگ دنیا میگشتم و کتابهای تصویرگری را مطالعه میکردم. فکر میکنم باز هم باید این کار را بکنم.
- پس با این حساب حتماً تصویرگری هست که دوست داشته باشی کارهایت مثل او خوب شود.
بله، خانم نسرین خسروی.
- راستی نگفتی که چهطور دوچرخهای شدی.
من از بچگی دوچرخه را میخواندم تا اینکه یک اطلاعیه دیدم که برای جذب خبرنگار افتخاری بود. من هم کارهایم را فرستادم و کارهایم قبول شد.
گفت و گو با پرستو علیعسگر نجاد؛ حرفهایی از دل
پرستو علیعسگر نجاد را در راه کربلا پیدا کردیم و گفتوگویمان تلفنی در راه انجام شد.
پرستو که حالا دیگر جوان است، برای شعرهایش خبرنگار برتر شده.
- چه شد که خبرنگار افتخاری شدی؟
به واسطه یکی از دوستانم زهرا ملوکی با دوچرخه آشنا شدم. توی همان اولین شماره که خواندم برای دوره دوم تیم شعر عضوگیری میشود، من هم شعرم را فرستادم و عضو شدم. یک سال بعدش هم همزمان با دور دومی که عضو تیم شعر شدم، فرم خبرنگار افتخاری چاپ شد و من خبرنگار شدم.
- و حالا لوح تقدیرهای خبرنگاریات کجاست؟
عزیزترین جای اتاقم، توی کتابخانه.
- با آنها پز میدهی؟
نه، ولی به همه نشانشان میدهم و درباره مفهوم تصویرهای آن با بقیه صحبت میکنم.
- تصمیم گرفته بودی خبرنگار برتر شوی؟
بله، چون من علاقه خاصی به دوچرخه دارم و دلم میخواست خودم را در برابر بقیه محک بزنم. همین شد که کمیت کارم بالا رفت و همزمان با آن کیفیتش.
- ولی خیلیها به این همزمانی کمیت و کیفیت توجه نمیکنند.
من یک مصاحبه خواندم با یکی از نویسندههای بزرگ، او گفته بود که فقط سالی یک داستان مینویسد، اما تمام سال دارد به نوشتن و موضوع آن فکر میکند.من هم تا زمانی که بدانم حرفی برای گفتن ندارم شعر نمیگویم و اگر شعری گفتم و حس کردم قواعد شعری در آن رعایت نشده کنارش میگذارم.
- رقبایت چه کسانی بودند؟
من بچهها را ندیدهام اما وقتی کارنامههای تیم شعر را میگرفتیم روی آثار همه تمرکز میکردم.
- برای دورههای بعدی هم برنامهریزی کردی؟
بله، دلم میخواهد خوب کار کنم و الان که کنکور تمام شده برنامهریزی کردهام که زمانی که قرار است از دوچرخه بروم دست پر بروم.
- و این دست پر رفتن یعنی چه؟
هدفم این است که روزی بتوانم بگویم من شعر گفته ام.
- به تصویری که کنار شعرت میآید حساسی؟
خیلی. همیشه اول تصویر دیده میشود و همیشه من آن را بررسی میکنم تا بدانم چهقدر شعر من را لو میدهد و یا چهقدر مفهوم کار من را میرساند.
- چرا شعر میگفتی؟ برای خبرنگار برتر شدن؟
نه، نه، اصلاً. هدف من شاید اولش این بود که آثارم دیده شود، اما آرام آرام به این باور رسیدم که شعر باید خودش حرفی برای گفتن داشته باشد و این ما نیستیم که شعر میگوییم، این شعر است که در باره ما حرف میزند.
- ویژگی کار خودت هم این بود؟
بله، حرفی که از دل برآید، بردل نشیند.