سه‌شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۲ - ۱۹:۵۶
۰ نفر

فرهاد حسن‌زاده: کنار آن پنج پله‌ای که مرا به زیرزمین خانه می‌رساند، همان زیرزمینی که تازه تعمیرش کرده‌ام تا مشق‌هایم را در آن‌جا بنویسم، همان‌جا درست بالای پله‌ی سوم، از دل سیمان‌ها و موزاییک‌ها تنه‌ی درختی روییده که درخت نیست بیچاره.

درختِ دختر بالای پله‌ی سوم

ساکنین قبلی هی سرش را اره کرده‌اند و گفته‌اند ریشه‌اش پله را خراب می‌کند. هی با تیشه بر سرش کوبیده‌اند و گفته‌اند درخت جایش توی باغ و باغچه است نه این‌جا کنار پله‌های زیرزمین.

ما تازه به این خانه آمده‌ایم. دیروز دیدم درخت بیچاره جوانه‌های سبزش را به رخ کشیده و معصومانه نگاهم می‌کند. نشستم کنارش و نوازشش کردم و گفتم خوب شد نفت نریختم پای ریشه‌ات. کارگری که می‌خواست تو را ریشه‌کن کند این پیشنهاد را داد.

گفت: من دختر توام پدر. مرا هستی بخوان! بگذار هر روز کنار پله‌های زیرزمین شاهد تولد قصه‌ها و شعرهایت باشم.

این جور حرف‌زدن، خودش شعر و قصه بود. و این دو نقطه ضعف پدری است که گیاه دخترانه‌ای در خانه‌ و گل‌خانه‌اش نروییده. دست بر سرش کشیدم و به دختری قبولش کردم. پذیرفتم که هستی من باشد.

یادم افتاد به حرف دوستی که روزی پرسید چرا شخصیت‌های اصلی رمان‌های اخیرت دختر هستند. شاید جوابش این‌جا باشد. بالای پله‌ی سوم. همان درخت جان‌سختی که هیچ‌گاه تمام نمی‌شود. که مهربان است و مهربانی می‌جوید و هوا و نور و محبت می‌خواهد. که تیزی و زبری تیشه و اره نتوانست انکارش کند. خانه‌ی ما دو پسر دارد و با من می‌شویم سه پسر. بعضی‌ها فکر می‌کنند پسر سوم در زندگی چیزی کم دارد که در قصه‌هایش سبز می‌شود. بعضی‌ها این‌طور فکر‌ نمی‌کنند.

کد خبر 229679
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز