یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۶:۳۶
۰ نفر

اصغر اصغری: سردار علی‌اکبر مصطفوی، ازجمله فرماندهانی است که در روزهای نخست جنگ تحمیلی به اسارت دشمن بعثی درآمد.

او پيش از آن، مسئوليت عمليات‌هاي بسياري را در مرزهاي كشور داشت كه تقريبا همه‌شان با موفقيت به پايان رسيده بودند. مصطفوي از معدود فرماندهاني است كه سابقه خدمت هم در ارتش و هم سپاه را تجربه كرده و در مسابقات جهاني نيروهاي ارتش جهان نيز در رشته تيراندازي موفق به كسب رتبه قهرماني شده است. او هنگام ورود حضرت امام(ره) به ايران جزو گروه محافظان بود و بعد‌ها با معرفي ۶۰نفر از بهترين نيروهاي ارتش، يكي از افرادي بود كه پايه‌هاي تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را استوار كرد. با او همكلام شديم تا روايت‌هاي دست‌نخورده‌اي از دوران اسارت طولاني‌اش را برايمان بازگو كند. مصطفوي معتقد است كه هنوز هيچ فيلمي نتوانسته حقايق دوران اسارت سربازان اسلام را به خوبي روايت كند.

خيانت كردند، اسير شديم

  • شما در نخستين روزهاي جنگ تحميلي به اسارت دشمن درآمديد. شايد يك فرمانده در چنين موقعيتي فكر شهادت يا مجروح شدن را بكند اما تصوري از اسارت نداشته باشد. براي شما اسارت چه معنا و مفهومي داشت؟

بايد قبول كرد كه جنگيدن در خط مقدم جبهه پيروزي دارد، شكست دارد، جراحت دارد و اسارت هم دارد. شايد شما بگوييد اصلا اسارت فايده‌اي هم دارد يا نه؟ من مي‌گويم بله، اگر نداشت در قرآن نمي‌آمد. اگر معنا نداشت حضرت زينب(س) و امام سجاد(ع) براي تكميل فرهنگ عاشورا اسير نمي‌شدند. در جنگ، وقتي يك رزمنده مهماتش تمام و از همه طرف محاصره مي‌شود، نمي‌تواند خودكشي كند. بايد به اين جريان تن بدهد. اين را هم بگويم كه ما اسير دشمن بعثي نشديم، بلكه اسير توطئه‌ها و دشمنان داخلي شديم. اغلب مرزنشين‌ها وفادار به انقلاب بودند، اما كساني هم بودند كه با دشمن همكاري مي‌كردند. ما روزهاي اول جنگ در سال ۱۳۵۹ در مرز قصرشيرين بوديم. من با اسلحه سنگين ۱۲۰ ميلي‌متري بار‌ها مهمات را روي سر عراقي‌ها خالي كردم. همان شب موقعيت ما را به دشمن گزارش كرده بودند. شهيد «محمد بروجردي» قرار بود براي ما نيرو و مهمات بفرستد. شب ديديم يك عالمه تانك دارد از سمت خاك ايران به سمت موقعيت ما مي‌آيد. خوشحال شديم كه نيرو‌ها رسيده‌اند، اما تانك‌ها كه نزديك شدند ديديم همه‌شان پرچم عراق دارند. اين بد‌ترين لحظه عمر من بود. بني‌صدر هم دستور عقب‌نشيني ارتش را داده بود و ديگر كمكي وجود نداشت. آن موقع شهيد مصطفي چمران به پادگان‌هاي مختلف مي‌رفت براي سخنراني. قبل از يكي از سخنراني‌ها خبر داده بودند كه مصطفوي اسير شده. بچه‌ها مي‌گفتند، يك لحظه شهيد چمران‌‌ همان جا نشست و به فكر فرو رفت. مي‌گفت نمي‌دانم چطوري توانسته‌اند كسي مثل مصطفوي را اسير كنند!

مردم عراق هلهله مي‌كردند

  • نيروهاي بعثي براي اسير كردن ايراني‌ها آمادگي داشتند؟ اردوگاه و اسارتگاه ساخته بودند؟

بله، آنها تصور مي‌كردند كه كمتر از يك هفته به تهران مي‌رسند و ده‌ها هزار اسير مي‌گيرند. قبل از اينكه به اسارت دربيايم مدارك همراهم را زير زمين چال كردم و خودم را سرباز معمولي معرفي كردم. به ديگر سرباز‌ها هم گفتم خودشان را ارتشي معرفي كنند، چون اگر مي‌دانستند سپاهي هستيم كار به جاي اسارت، به شهادت مي‌كشيد. ايراني‌هايي كه از ساواك فرار كرده بودند يا جزو منافقين بودند از ما بازجويي مي‌كردند. من هم نگفتم نظامي‌ام. خودم را ماشين‌نويس معرفي كرده بودم. گفتند اگر الان ماشين بياوريم مي‌تواني نامه تايپ كني،قبلا يك دوره ماشين‌نويسي گذرانده بودم و در اين كار تبحر داشتم. خيلي قرص و محكم گفتم بله، آنها هم وقتي جوابم را شنيدند حرفم را قبول كردند.

  • پس از اسارت، اول شما را كجا بردند؟

بچه‌ها را از هم سوا كردند. يك مقدار شهروند غيرنظامي را هم به جرم اينكه احتمالا با سپاهي‌ها همكاري داشته‌اند اسير گرفته بودند. تعدادي پيرمرد، پسربچه و حتي زن. آنها را جاهاي مختلف فرستادند. در نقاط مختلف مرزي بيش از ۲ هزار نفر را اسير كرده بودند. ما را به‌عنوان نخستين گروه از اسراي جنگي كه صدام اين همه تبليغاتش را كرده بود وارد شهرهاي عراق كردند. مردم دسته‌دسته براي تماشا مي‌آمدند، هلهله مي‌كردند، سنگ پرتاب مي‌كردند، اهانت هم مي‌كردند. فقط مردم نجف و كربلا رفتار مناسبي با ما داشتند. ما را به پايگاه موشكي «خانقين» بردند. چشم‌هايمان بسته بود اما صداي شليك موشك‌ها را مي‌شنيديم. به ما مي‌گفتند اين موشك‌ها را به سمت ايران شليك مي‌كنيم.

۲ هزار نفر در سالن ۳۰۰ نفري

  • شما جزو فرماندهان نظامي سپاه بوديد. در آن اردوگاه توانستند شما را شناسايي كنند؟

نه، چون اسم و فاميل و حتي نام سازمانم همه مستعار بود. دليلي نداشت به دشمن راستش را بگوييم. من بيش از ۱۰ سال تا توانستم به دشمن دروغ گفتم. بعدا ما را به پادگان «بغوله» بردند. آن ۲ هزار نفر را در يك سالن ريختند كه گنجايش ۳۰۰ نفر بيشتر نداشت. آنجا واقعا بازار شايعه‌پراكني داغ بود؛ يكي مي‌گفت، بني‌صدر فرار كرده، يكي مدعي شده بود كه حضرت امام به رحمت خدا رفته. من اواخر شهريور اسير شدم، جالب اينكه تيرماه‌‌ همان سال يعني ۲‌ماه پيش از اسارت با جمعي از سرباز‌ان رفته بوديم محضر حضرت امام (ره) در جماران. من به نمايندگي بلند شدم و سخنراني كردم. يكي از بين جمعيت اسرا من را شناخت و گفت، اين هماني است كه جلوي خميني صحبت مي‌كرد. تا بيايند من را شناسايي كنند، توي آن جمعيت رفتم پايين و خودم را گم وگور كردم. به يكي از بچه‌ها گفتم يك تيغ پيدا كن تا ظاهرم را عوض كنم. با يك دردسري تيغ پيدا كرديم. توي دست‌شويي صورتم را خشك خشك تراشيدم؛ همه صورتم خون شده بود اما حالا ديگر كسي مرا با آن چهره نمي‌شناخت. عراقي‌ها هم به اسراي بي‌ريش كمتر گير مي‌دادند.

حمله هوايي اميدوارمان كرد

  • ديگر چه جرياناتي باعث مي‌شد تا مقاوم‌تر در مقابل شايعه‌ها و ادعاهاي بعثي‌ها و منافق‌ها بايستيد؟

چند وقت بعد ما را به سمت بغداد بردند. ما را به ۲ ستون كرده بودند. نزديك بغداد كه رسيديم ديدم بعثي‌ها فرياد مي‌زنند طائره، طائره، يعني هواپيما! جنگنده‌هاي ايراني بر فراز بغداد به پرواز درآمدند و نقاط استراتژيك شهر را موشك‌باران كردند. دود سياهي بالاي شهر ديده مي‌شد. آنجا واقعا خوشحال شديم و دانستيم كه جنگ آنطور‌ها هم كه بعثي‌ها تصور مي‌كنند يك‌سويه نخواهد بود. بعد ما را دست بسته سوار كاميون كردند. لباس‌ها را از تنمان درآورده بوديم. توي گرماي ۴۵ درجه پشت كاميوني كه چادر رويش كشيده شده بود شرايط بدي داشتيم. بچه‌ها با دندان‌هايشان برزنت را پاره مي‌كردند تا بتوانند راحت‌تر نفس بكشند. بعضي‌ها هم بي‌حال كف كاميون افتاده بودند.

  • چه چيزي شما را در آن شرايط نگران مي كرد؟

خب، اوايل جنگ بود كه ما اسير شده بوديم. آن روز‌ها ما را در دسته‌هاي ۱۰۰ تايي تقسيم كردند تا در ۲۴ آسايشگاه بتوانيم جا‌شويم؛ آسايشگاهي كه بيشتر از ۳۰نفر گنجايش مفيد نداشت. مجبور بوديم روي پتو‌ها طوري بخوابيم كه زود پاره نشوند.
شب اول، خيلي از اين وضع آشفته بودم. پيش خودم مي‌گفتم با اين همه مهارت و تخصص رزمي، آمادگي كامل بدني و عمليات‌هاي كه پيش از جنگ در نقاط مرزي انجام داده بودم حيف بود حالا اسير ‌شوم. همان جا و در آن سكوت، يك حالت خاصي برايم ايجاد شد تا با خدا راز و نياز كنم. بعد چند بيت شعر به ذهنم رسيد كه مطلعش اين بود، «اي رابط من بين خدا، مهدي موعود/ اين حال حزين جز به تو با غير چه گويم؟»

روزه در دماي ۴۵ درجه

  • در طول اسارت براي انجام فرايض ديني مشكل نداشتيد؟

يكي، دو سال اول حساسيت روي بچه‌ها زياد بود. بعدا قرآن برايمان آوردند. تلاش مي‌كرديم در‌‌ همان خلوت، نمازمان را با حضور قلب بخوانيم. سحرخيزي آن دوران خودش يك دوره معنويت بود. بعضي‌ها به گريه مي‌افتادند، وقتي مي‌پرسيدم براي چه گريه مي‌كني؟ مي‌گفت، يك‌بار با والدينم بد و بلند صحبت كردم و الان ياد آن صحنه افتادم.‌ اي كاش اينجا بودند تا مي‌توانستم آنها را در آغوش بكشم و معذرت‌خواهي كنم. حالا كي من دوباره آزاد مي‌شوم تا رويشان را ببينم؟ آنجا با قرآن انس بيشتري گرفتيم. روزه هم مي‌گرفتيم اما در‌‌ همان اردوگاه رماديه بچه‌ها روزه تابستان با گرماي ۴۵ درجه را با يك استكان چاي سرد و يك تكه نان خشك مي‌گرفتند. وقتي بعثي‌ها مي‌فهميدند كه روزه‌ايم ما را به‌كار مي‌كشيدند اما خدا را شكر در آن ۱۰ سال يك روز هم روزه‌مان قضا نشد. حالا كه به آن روز‌ها فكر مي‌كنم، نمي‌توانم تصور كنم كه چطور اين كار‌ها عملي مي‌شد.

  • در زمان اسارت تأكيد داشتيد كه چيزي ياد بگيريد؟ مثلا زبان عربي يا يك حرفه خاص؟

نه. سعي مي‌كردم از ياد گرفتن زبان عربي پرهيز كنم و به ديگران هم همين توصيه را مي‌كردم. فقط مي‌گفتم قرآن بخوانيد و در آن تدبير كنيد. يادگيري قرآن را بيشتر داشتيم و وقتمان را با افرادي كه آن را با صوت زيبا مي‌خواندند مي‌گذرانديم.

آزادي كاملا ممنوع!

رسيديم به جريان قطعنامه ۵۹۸ و زماني كه جنگ تمام‌شده بود. چه فضايي بر اسارتگاه‌ها حاكم بود؟ اميدوار شده بوديد كه زود از اسارت‌‌ رها مي‌شويد؟

در آن مقطع، ما در اردوگاه موصل يك بوديم. وقتي خبر پايان جنگ به اردوگاه رسيد همه خوشحال بوديم، حتي عراقي‌ها تير هوايي در كردند و پايان جنگ را جشن گرفتند. فقط منافق‌هايي كه خودشان را در اين سال‌ها به عراقي‌ها فروخته بودند از اين شرايط پكر شدند. آنجا بود كه همه به آزادي اميدوار‌تر شده بوديم. بعضي از اسرا، لباس ژنده تنشان را پاره مي‌كردند و مي‌گفتند، ديگر از دست تو خلاص شدم. يكي از بچه‌ها با حقه‌هاي فراوان توانسته بود يك تكه آينه را چند سال مخفي نگه دارد. آن را آورد وسط حياط و محكم زمين كوبيد و گفت، ديگر نمي‌خواهم قيافه‌ام را اينجوري و با تو ببينم. يكي ديگر قاشق دست‌سازش را مي‌شكست. چون فكر مي‌كردند ‌‌نهايت تا چند هفته ديگر همه‌‌چيز تمام مي‌شود و به ايران برمي‌گردند. همه در تكاپو بودند، از هم نشاني مي‌گرفتند و نشاني همديگر را خيلي ريز روي تكه كاغذهايي كه پيدا مي‌كردند مي‌نوشتند تا بعدا با هم رفت وآمد داشته باشند.

  • رفتار عراقي‌ها بعد از صلح تغيير كرده بود؟

بله. هم رفتارشان و هم كيفيت غذا‌ها كمي بهتر شده بود. حالا ما هر روز منتظر خبر آزادي بوديم. يك هفته، يك ماه، 6 ماه، ديديم هيچ خبري از آزادي نيست. ديگر هيچ‌كس جرأت نمي‌كرد اسم آزادي را بياورد. همه از شنيدن اين واژه سخت تنفر پيدا كرده بودند چون يك دوره اميدوار شده و حالا همه اميدشان را از دست داده بودند. شرايط بد‌تر از قبل بود، چون همه به زندگي در اسارت عادت كرده بودند، اما شرايط كنوني را هيچ‌كس نمي‌توانست تحمل كند؛ اينكه جنگي در كار نباشد، اما همچنان اسارتي كه معلوم هم نبود كي به پايان مي‌رسد هنوز بالاي سرمان حس شود.

  • طي دوران اسارت شده بود به فرار هم فكر كنيد؟

بله. نقشه زياد مي‌كشيدم اما شدني نبود. از طرفي اگر عراقي‌ها مي‌فهميدند كه قصد فرار داريم، همه اردوگاه را شكنجه مي‌كردند. پس ديگر نمي‌شد همه را توي دردسر بيندازيم.

  • شما خبر رحلت امام (ره) را در دوران اسارت شنيديد، آن زمان چه حس و حالي داشتيد؟

فقط مي‌توانم بگويم يك دنيا غم و اندوه بود. عراقي‌ها چون مي‌دانستند با اين خبر بيشتر ما را اذيت مي‌كنند خودشان داوطلبانه و با حالتي توهين‌آميز آن را مطرح كردند. حالا يك عده توي سرشان مي‌زدند، يك عده دسته جمعي عزاداري مي‌كردند و عده‌اي هم كه قضيه را باور نداشتند همين جور با خودشان حرف مي‌زدند. بعضي‌ها هم قرآن و دعا مي‌خواندند، همه شوكه شده بوديم. عراقي‌ها هيچ واكنشي نشان نمي‌دادند. شايد آنها بيشتر از ما شوكه شده بودند چون تازه به عظمت خميني كبير پي مي‌بردند، يعني رحلت امام(ره) او را بيشتر به عراقي‌ها شناساند. وقتي تصاوير ميليوني تشييع جنازه او را ديدند مانده بودند كه چطور مي‌شود يك نفر اينقدر محبوب دل‌ها باشد.

راديو در اردوگاه

يك عده بودند كه كار نظام اسلامي را تمام‌شده مي‌دانستند؛ مي‌گفتند، ارتشي كه بتواند يك روزه ۴۰كيلومتر در خاك ما پيشروي كند خيلي زود خودش را به تهران مي‌رساند. معتقد بودند كه نظام زود سقوط مي‌كند و به‌دست صدام مي‌افتد. مي‌گفتند يك چند هفته‌اي ما را نگه مي‌دارند، شايد كمي اذيت هم بكنند، ولي در ‌‌نهايت ولمان مي‌كنند ديگر. ما هم آرام نمي‌نشستيم و جوابشان را مي‌داديم. مي‌گفتيم، شما براي چه‌كسي و چه هدفي جنگيديد؟ خب، حالا چه نظام تغيير كند يا نكند ما وظيفه‌مان را درست انجام داده‌ايم. يكي از اسرا خيلي بچه‌فرزي بود. توانسته بود يك راديو را در لباسش بگذارد و به اردوگاه بياورد. توي اخبار شنيده بودند كه همه اين شايعات دروغ است. از طرفي، جلوي تجاوز عراق را در مقاطعي گرفته بودند، همين خبر‌ها ما را به ادامه راه اميدوار‌تر كرد.

بدترين اسارتگاه

اردوگاه «رماديه» بد‌ترين اسارتگاه بعثي‌ها بود؛ يعني همه حاضر بودند كه سال‌ها انفرادي بمانند اما به آنجا فرستاده نشوند. شرايط اسارت در آنجا واقعا وحشتناك بود. جيره‌غذايي فوق‌العاده‌كم و بي‌كيفيت بود. يك‌بار يكي از فرماندهان ارتش عراق براي بازرسي به اردوگاه آمد و از اسرا خواست اگر چيزي مي‌خواهند يا صحبتي دارند مطرح كنند. من بلند شدم و پشت بلندگو رفتم. به فرمانده گفتم ما اسير جنگي هستيم. شما به كشور ما تجاوز كرديد و حالا هم با اين شرايط با ما برخورد مي‌كنيد. ما از حقوق حداقلي هم برخوردار نيستيم. بعد، از شرايط دشوار اردوگاه گفتم. طوري كه فرمانده عراقي ساكت شده بود و ديگر حرفي نمي‌زد. البته پس از اين سخنراني حسابي از خجالت من و ديگر اسرا درآمدند. بلايي سر آنها آوردند كه وصفش در اينجا نمي‌گنجد.

ماجراي يك استقبال فراموش‌نشدني

علي‌اكبر مصطفوي، جزو نخستين اسيرهايي بود كه به ميهن اسلامي بازگشت. او درباره آن روزهاي به يادماندني مي‌گويد: «من با اسم مستعار اسير شده بودم و با‌‌ همان اسم هم آزاد شدم. ابتدا ما را به حرم حضرت امام(ره) بردند. مرحوم سيداحمد خميني هم آنجا حضور داشت. وقتي مرا ديد كه ۹۰كيلويي رفته بودم و ۶۰ كيلويي برگشته بودم باور نكرد كه مصطفوي‌ام. بعد، رفتيم خدمت مقام‌معظم رهبري و آنجا هم يك سخنراني كوتاه انجام دادم. حالا زمان آن رسيده بود كه نزد خانواده‌ام بازگردم. وقتي به محله‌مان، سبلان شمالي رسيدم يك لحظه از ماشين پياده شدم. پيش خودم گفتم، خدايا! ما خواب آزادي را زياد ديديم و بعد بيدار شديم و فهميديم خبري نيست. نكند اين بار هم خواب باشد! نزديكي خانه‌مان يك‌دفعه غوغايي شد چون ما نخستين اسرايي بوديم كه به كشور باز مي‌گشتيم.

جمعيت زيادي براي استقبال آمده بودند. جواني آمد جلو و يك حلقه گل را به گردنم آويخت. كمي جلو‌تر باز هم يك حلقه گل ديگر آورد. يك‌دفعه همه فرياد زدند اين جوان، پسر توست. وقتي او را در آغوش گرفتم چند دقيقه‌اي همانطور اشك مي‌ريختيم. همه متاثر شده بودند از اين صحنه. پسرم فكر كرده بود به‌خاطر شكنجه‌ها و فشارهايي كه در دوران اسارت به ما تحميل كرده‌اند، حافظه‌ام دچار مشكل شده. البته وقتي من رفتم جنگ او ۶ سال بيشتر نداشت اما حالا ۱۶ ساله و هم قد من بود. براي همين بار اول او را نشناختم».

مصطفوي درباره حال و هواي بعد از بازگشت به خانه‌اش يك خاطره شيرين برايمان تعريف مي‌كند؛ «همان روزهاي اول، فكر كنم خانواده مي‌خواستند سر به سرم بگذارند. حدود ۳۰ تومان به من دادند و گفتند برو برنج و قند و روغن و ميوه بخر. وقتي رفتم فروشگاه محل، گفتم ۵ كيلو برنج بدهيد، ۲ كيلو قند و يك قوطي روغن. من سال ۵۹ اسير شده بودم و آن زمان مثلا قند كيلويي ۲ تا تك تومان بود.

وقتي مغازه دار جنس‌ها را جور كرد و پول را به او دادم ناراحت شد. گفت آقا، اين ديگر چيست؟ اگر اين را به گدا بدهي قبول نمي‌كند. تازه فهميدم طي اين ۱۰ سال چقدر قيمت‌ها بالا رفته و همه‌‌چيز گران شده. شايد اگر ۱۰ برابر آن پول را هم با خودم برده بودم باز هم براي خريد كفايت نمي‌كرد. آنجا متوجه شدم كه اعضاي خانواده مي‌خواستند با من شوخي كنند.»

المپيك در اسارت

  • گفتيد براي روحيه دادن به بچه‌ها دست به كارهاي خطرناك مي‌زديد؟ مثلا چه برنامه‌هايي براي اين كار داشتيد؟

ما در آن شرايط بحراني پس از صلح كه همه فكر مي‌كردند آزاد مي‌شوند اما عملا اين اتفاق نيفتاد و منجر به از بين رفتن روحيه بچه‌ها شد شروع به برنامه‌ريزي كرديم. به مناسبت دهه فجر سال۶8، فكر برگزاري المپيك در اسارت به ذهنمان خطور كرد. با كمك بچه‌ها، مسابقه كشتي راه انداختيم. روي پتو‌ها، تشك كشتي درست كرديم، برنامه افتتاحيه و اختتاميه داشتيم. براي حماسه بايد ريسك مي‌كرديم. اين خطرپذيري هم فقط براي ارزش‌هاي ما بود. اگر عراقي‌ها جريان را مي‌فهميدند معلوم نبود چه سرنوشتي پيدا مي‌كرديم. خودم استارت كار را زدم و روي تشك پتويي آمدم و در ‌‌نهايت قهرمان هم شدم. حالا هنوز حكم و مدال آن مسابقه‌ها را همراهم دارم.

  • حكم و مدال را به چه صورت تهيه كرديد؟

آنجا هم دست به تقيه زديم. بعضي از بچه‌ها نقاشي‌هاي خوبي مي‌كشيدند براي عراقي‌ها و نيروهاي صليب سرخ. به همين بهانه از آنها كاغذ و مداد رنگي مي‌گرفتند تا مخفيانه حكم قهرماني را درست كنند. همينطور روي يك كاغذ حلقه‌هاي المپيك را كشيدند و به آن متن، حكم قهرماني كشتي را اضافه كردند. مسابقات هم به مناسبت دهه فجر انقلاب در سال ۱۳۶۸ برگزار شد. بچه‌هاي صنعتگر و هنرمند اصفهاني يك ظرف روحي غذا را خراب كردند تا با آن مدال بسازند. پرچم جمهوري اسلامي را با چوبي به اهتزار درآورند و‌‌ همان جا سرود ملي را خواندند. حالا بعضي‌ها مي‌آيند و فيلم درباره اسارت مي‌سازند اما هيچ كدام از آن چيزهايي كه من در اسارت ديدم هنوز توي فيلم‌هاي پرطرفدار نشان داده نشده.

 

کد خبر 269041

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha