چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵ - ۰۸:۰۹
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: سعی می‌کردم برنامه‌ام را طوری تنظیم کنم که حتما در دانشکده ببینمش.

 ورودي 77 دانشكده روانشناسي بودم و سعيد سال بالايي ما. شلوغ بودم و پرشور. شايد به‌خاطر همين بود كه خواستگار زياد داشتم. وقتي مي‎ديدمش انگاري اتفاقي در دلم مي‌افتاد. هميشه مرتب و منظم بود. لباس‌هاي تميز و اتوكشيده... موهاي لخت مشكي كه هميشه شانه كرده بود و از همه مهم‌تر حجب و حيايش. در فكرم و بيش از آن در دلم منتظرش بودم. جالب آن بود كه چند نفر از دوستانش او را واسطه كرده بودند كه درخواست ازدواجشان را با من مطرح كند. وقتي مي‎گفت، بي‌هيچ معطلي و فكري جواب مي‌‎دادم: «نه!» شايد كه به‌خودش بيايد و بفهمد. روزي كه آمد و گفت امكان دارد چند لحظه با هم صحبت كنيم؟ در دلم شور و غوغايي به‌پا شد. هول شده بودم. درخواست ازدواجش را كه مطرح كرد؛ دلم لرزيد. بي‌هيچ معطلي و فكري جواب ‎دادم: «بله!» بماند كه براي رسيدن به هم چقدر سختي كشيديم و چه مشكلاتي را تحمل كرديم. آن قدر كه داستان دلدادگي ما مثل شد در فاميل و آشنا.

سعيد 13سالش بود كه رفته بود جبهه و صميمي‌ترين دوستانش شهيد شده بودند. از همان زمان نيت كرده بود اگر روزي ازدواج كرد خطبه عقد را در بهشت‌زهرا و كنار مزار شهيد ابوالفضل آرايشي بخواند. سر مزار كه رفتيم قبل از اينكه خطبه عقد جاري شود، گفت: «ليلا! مي‌خوام خوابم رو برات تعريف كنم. خواب ابوالفضل را ديدم و كلي گلايه كردم كه چرا منم شهيد نشدم. ابوالفضل گفت: سعيد مي‌آي ولي خيلي دير! حالا عروس خانوم بله؟» با تعريف كردن اين خوابش انگاري تكليفم را مشخص كرد. دلم دوباره لرزيد. اشك گوشه چشمم جمع شد. نگاهش كردم و با تمام دلم گفتم: «بله! آقاسعيد!»

20دي بود كه رفت سوريه. 4 روز بعد خواب ديدم زنگ خانه‌مان را مي‎زنند، پشت در مادر شهيدي بود كه مي‌شناختمش. برايم چادر نماز هديه آورده بود. با همان چادر 2ركعت نماز خواندم. غروب برادر سعيد زنگ زد كه: «نگران نشيدها! سعيد زخمي شده.» از بغضش فهميدم كه سعيد ديگر در خانه را نمي‌زند. زمين و زمان اشك مي‎ريختند. نگاهم به‌صورت دخترها ثابت ماند. دخترهايم؛ فاطمه و زهرا؛ يادگارهاي سعيد. خدايا به من قوت بده! خدا به من صبر بده! زمان شهادت سعيد همان موقعي بود كه من در خواب نماز خوانده بودم. سعيد با اصابت گلوله مجروح مي‌شود و با بردن 3 بار نام مبارك يا زهرا(س)، شهيد مي‌شود. پيكرش به‌دست تكفيري‌ها افتاد كه مبلغ هنگفتي براي تحويلش درخواست كردند. راضي نشدم و قبول نكردم.

26 اسفند سال قبل بچه‌ها را راهي مدرسه كردم. رو به عكس سعيد ايستادم و گفتم: «آقا سعيد امروز تولدمه، نيستي كه هديه تولدم را بدي، تو كه هيچ وقت روز تولدم يادت نمي‎رفت!» بنابر وصيتش هر روز برايش زيارت عاشورا مي‎خواندم. آن روز هم خواندم. تلفن زنگ زد. گفتند شهردار منطقه مي‌‌خواهد به خانه‎تان بيايد. وقتي آمد، پرسيد: دلتان مي‎خواهد به مشهد برويد؟ فردا عازميد. نگاهي به عكسش كردم و گفتم: عجب هديه تولدي دادي سعيدم!
ساعت 9شب بچه‌ها بهانه‌گيري‌شان شروع مي‌شود. چون هر شب سعيد ساعت 9زنگ خانه را مي‌زد و بچه‌ها آماده بودند براي پريدن به آغوشش. اما حالا... سعيدم كجايي؟ اي‌كاش ديگر ساعت 9وجود نداشت.

کد خبر 356190

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha