مایلستون صفحه اول را در سال 1931 روانه اکران کرد و فیلمش نامزد چندین جایزه اسکار شد و توامان مورد توجه منتقدان و تماشاگران قرار گرفت. در حالیکه فیلم بازسازی شده بیلی وایلدر مهم ترین امتیازش بازهم دیدن توامان دو غول محبوب و خوشنام سینما یعنی والتر ماتائو و جک لمون بود.روند و احساسی که همین زمان نیز در حین دیدن فیلم به تماشاگر دست میدهد.
کارنامه سینمایی بیلی وایلدر را که ورق بزنید از هر ژانری در آن یافت میشود و در این بین کمدیهای بیلی وایلدر اگر چه نه همیشه اما اکثر مواقع از دیگر کارهایش به نوعی سرآمدتر بودند.
مهمتر از این حفظ و روند رگههای کمیک در اکثر آثار غیر کمیک او بودند. آپارتمان ( 1960) ، یک دو سه ( 1961)، شیرینی شانس ( 1964) و یا آثار قدیمیترش مانند بعضیها داغش را دوست دارند، گواهی بر این مدعا است.
در واقع وایلدر رگههای طنز داستانش را برای بیان شیرین و قابل هضم یک معضل اجتماعی و یا خانوادگی برمیگزید؛ به نحوی که فیلمهایش علیرغم داشتن بار انتقادی - اجتماعی هرگز کمدیهای سیاه و سرد نام نمیگرفتند و مهمتر اینکه به جز آثار آخرینش از جمله همین فیلم صفحه اول، داستانهای او چیزی فراتر از یک کمدی سهل و ممتنع شناخته میشدند.
بیلی وایلدر در مقام کارگردان 27 فیلم، در مقام نویسنده 76 اثر و به عنوان تهیه کننده 14 فیلم در کارنامه سینماییاش به ثبت رسانید که بنظر کارشناسان با توجه به وزن و اعتبار ساختههایش، یکی از بهترین کارنامهها را از خود به عنوان کارگردان، نویسنده و تهیه کننده به جای گذاشته است.
داستان کمدی عاطفی صفحه اول در شیکاگو میگذرد و کل ماجرا مربوط به فعالیتهای عدهای خبرنگار است که تمام کارهای روزمره و جاری خود را به زمین میگذارند تا دیگر نشریهای زرد نباشند؛ چرا که میخواهند با پیگیری یک ماجرای تکان دهنده، نقش و نفوذ فساد پیشرفته در سیستم قضایی آمریکا را فاش سازند. و در این راه پرسابقهترین روزنامه نگار آنها پیشقدم میشود ، اگرچه بعدا مشخص میشود که سردبیر روزنامه نیز اگرچه به نیت دیگری تصمیم داشته وارد این ماجرا شود اما در ادامه به هیلدی کمک میکند تا ته این فساد علنی شود.
هیلدی جانسون (جک لمون) گزارشگر و خبرنگار پرسابقه روزنامه شیکاگو اگزمینر تصمیم گرفته شغلش را پس از سالها کنار گذاشته و زندگی جدیدی را پایه گذاری کند و در این رابطه قصد دارد ابتدا مهمترین کار زندگیاش را که تا میانسالی به تاخیر انداخته روبراه کند. و این کار چیزی نیست جز ازدواج با پگی گرانت ( با بازی سوزان ساراندون).
البته در این میان فقط یکی دو نفر از تصمیم هیلدی شاد و خرسند به نظر نمیآیند اگرچه به ظاهر او را تشویق میکنند و به نوعی بهترین دوستان او هم محسوب میشوند. یکی از اینها سردبیر ظاهرا بدجنس روزنامه است که در آستانه آخرین روز کاری هیلدی او را وارد یک ماجرای خبری میکند . ماجرایی که به سادگی نه هیلدی و نه آقای سردبیر و نه حتی پگی نمیتوانند از آن خارج شوند.
ماجرا به کله گندهها و برخی از سیاسیون و تاجران شیکائویی مرتبط است و همینها میخواهند سر به تن امثال هیلدی جانسون و دوروبریهایش نباشد. تعقیب و گریز و اطلاع رسانی آغاز میشود و هرچه داستان بیشتر جلو میرود ، هیلدی شکست خورده تر میشود. تا اینکه یک زندانی عنوان دار که به مرگ محکوم شده کلیدی میشود برای رو کردن فساد دستگاه حاکم بر سیستم قضایی آمریکا. اما خب دسترسی به ارل همان زندانی و اطلاع رسانی در این رابطه به سادگی میسر نیست...
ارل ویلیامز کسی است که قبل از اینکه حکم اعدامش صادر شود از دادگاه شیکاگو گریخته و توسط همسرش برای اینکه امکان هرگونه جلب توجهی از میان برود در حوالی شهر در یک خانه امن در محله بدنام خیابان کلارک مخفی شده است.
ارل ویلیامز نه تنها ممکن است بیگناه باشد بلکه به نظر میرسد دستخوش یک سری وقایع از پیش برنامه ریزی شده شده تا قربانی شود.
همسر ارل در این فکر است که دسترسی به ژورنالیستی مانند هیلدی بهترین کار است. نظری که سردبیر هیلیدی یعنی والتر برنز ( با بازی درخشان والتر ماتائو) نیز شدیدا علاقه مند به این کار است. چراکه پیگیری این کار میتواند هیلدی را از فکر ازدواج و بازنشستگی خارج کند و نهایتا برای روزنامهاش اعتبار بدست بیاورد. مهم تر اینکه تمام نشریات شیکاگو عمدتا روزنامههای زردی هستند که جز اخبار بیخود و شایعات بیاساس منتشر نمیکنند و در باره پرونده ارل ویلیامز ، او را حتی عامل مسکو نیز معرفی کردهاند...
کمدی درام 105 دقیقه ای صفحه اول به نوعی معرفی یک خبرنگار و اصلا زندگی اوست. این مهم با توجه به پیشینه ی بیلی وایلدر قابل درک است چراکه او از معدود کارگردانهای مهاجری است که سابقه ژورنالیستی در خور توجه داشته استو همین امتیاز باعث شده او بتواند زندگی یک روزنامه نگار را به درستی حتی در یک کمدی درام عاطفی پرداخت کند. با این همه داستان آنچنان زهر و گزندگی را که در نسخه اصلی بوده ندارد. در فیلم اصلی که لوئیس مایلستون در سال 1931 از روی یک نمایشنامه ساخت؛ اگرچه بنای داستان اش با نسخه وایلدر یکی است اما جزئیات پرداخت شده مطلوب تری را به نمایش میگذاشت. در نسخه اصلی سردبیر به دلایل شخصی و سیاسی تصمیم میگیرد که هیلدی را وارد ماجرایی تمام نشدنی کند و تا انتها او آدم بد داستان باقی میماند اما در این فیلم سردبیر ددمنش نیست که حتی در اواسط کار به او مساعدت هم میکند.
بیلی وایلدر استاد مطلق کمیک ساختن نیست اما تبحر فراوانی برای یکدست روایت کردن داستانهایش دارد. از این رو در بیان کمدی گونه را همیشه دنبال کرده به آن حذف تمامی بالا و پائین رفتنها میگویند. این اصطلاح دقیقا یعنی در بیان داستانی با رگههای طنز نقاط قوت در بیان جزئیات باید به گونهای باشد که هر سکانس برای خودش به لحاظ پرداخت گویی آخرین سکانس و در واقع مهمترین قسمت فیلم است.
وایلدر در صفحه اول از سکانس اول تا حدود 10 دقیقه پایانی فیلم (در واقع شاید پس از آزادی هیلدی و برت از زندان) این روند را به خوبی کار کرده است. ضمن اینکه او هیچ وقت از عنصر غافلگیری برای روایت داستانش چشم پوشی نمیکند.
تعلیق و سوسپانس اگر به دقت و به جا در روایتهای کمیک به کار گرفته شوند غوغا خواهند کرد. هم چنانکه استفاده نابجا از این انگارهها میتواند فیلم کمیک را به یک تراژدی غمبار تبدیل کند.
در صفحه اول از سکانس سوم به بعد ، یعنی پس از فرار ارل ویلیامز، آشنایی همسر او با هیلدی، حضور در خانه امن، دستگیری هیلدی و برنز به جرم مساعدت در فرار یک زندانی، قرار وثیقه برای آنها و ... با این نوع غافلگیریها روبرو هستیم.
یک نکته قابل ذکر ، ساخت فیلمهایی افشاگرانه در دهه 70 است که عمدتا در باره دوران مک کارتیسم تا قضایای مرتبط به نیکسون را روایت میکردند.
بیلی وایلدر به عنوان یک روزنامه نگار اسبق و یک کارگردان ششدانگ ،زمان مناسبی را برای دوباره سازی فیلم صفحه اول در ابتدای دهه 70 تشخیص داد . برههای که جامعه آمریکایی تشنه شنیدن واقعیتها در باره دولتمردان شان بودند. روندی که کم کم از حرارتش کاسته شد و بازهم جامعه آمریکایی با هیجان بیشتری جذب نشریات زرد شد و این روند با تاسیس شبکه های تلویزیونی و رادیویی به گونهای دیوانه وار بر سرعتش افزوده شد. جایی که پیگیری خبر پوشش یا ازدواج یک هنرپیشه ی درجه دو هالیوودی مهمتر از خبر گرسنگی بچههای آفریقایی شنونده و بیننده دارد...