همان شب، دردهای کششی مفاصل و اندکی تب به علاوه لرز آمد سراغم و صبح هم از رفتن به سرکار بازماندم. نیمروز، دایی بزرگوارم به عیادت من آمد. پیش پای او، همسایه سالخورده و بسیار محترممان آقای خیرخواه که هشتادو اندی سال از خدا عمر گرفته آمده بود به من سر بزند.
دایی جان که در میان فامیل به دکتر سرخود شهرت دارد، به محض آنکه از راه رسید، دست برد به جیب بغلاش و چند تا کپسول آنتیبیوتیک و یک عدد آمپول پنیسیلین بیرون آورد و از جیب بغل دیگرش هم یک سرنگ را که داخل لفاف کاغذی بود، بیرون کشید. بعد از جیب پیراهنش یک بسته کوچک کاغذی آورد بیرون و چند تا قرص نارنجی رنگ را که توی کاغذ بود، روی میز گذاشت و گفت: اول این آمپول را بهت میزنم. یکی از چرکخشککنها را هم همین حالا میخوری و پشت بندش یکی از این قرصهای ویتامین را قورت میدی... بهت قول میدم که 24ساعت بعد با چهارستون سالم از جات بلند میشی و میری سرکار!
همسایه سالخورده ما همانطور که روی مبل دستهدار نشسته بود، اندکی جابهجا شد و گفت عجب دوره و زمونهای شده، زمان بچگی ما وقتی میرفتیم دکتر، یک سرنگ بود و بس اونم سوزنش را دائم توی الکل میجوشاندند و از صبح تا شب به جماعت آمپول میزدند، اما ترس از آمپول در همه بچههای دوره ما وجود داشت. یک نفر هم که هم سلمانی بود، هم دندان میکشید و هم ختنه کودکان رو انجام میداد، طبابت هم میکرد و همیشه بوی الکل میداد! اما حالا که بحمدالله، پزشک و درمانگاه فراوان شده، برعکس دوا و آمپول شده عین نقل و نبات و توی هر خونهای پیدا میشه...!
وی ادامه داد: آخه باید دید که اینارو میشه خورد یا تزریق کرد. همینطور دیمی که نمیشه، آمپول پنیسیلین و چرک خشککن به خورد مردم داد...!
لحظاتی بعد، پسرخالهام از در وارد شد، نبضم را گرفت و یک کیسه پلاستیکی روی میز گذاشت و گفت: یه آمپول پنیسیلین برات آوردم، چند تا آنتیبیوتیک توی این شیشه هست...
همسایه ما نگاه معنیداری به او کرد و گفت: ببخشین، شما طبیب هستین!
پسرخاله گفت: خیر! حاجآقا. من خیاطم!
آقای خیرخواه با عصای بلندش، کیسه پر از دارو را به طرف لبهمیز سراند و گفت: به جای اینا اگه یه پیراهن ضخیم میآوردی، بیشتر افاقه میکرد!