تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۹

نوشته زکریا تامر* - ترجمه رضا ایمانی و فاضل ترکمن: به حیاط خانه که نور خورشید تمام آن را پر کرده بود، نگاه می‌کردم. حیاط خانه ما پنج درخت دارد:

درخت نارنج، درخت لیمو شیرین، درخت لیمو ترش، درخت کباد و درختی که هیچ میوه‌ای نمی‌دهد. از پدر درباره درخت بی‌میوه پرسیدم و او کوتاه جواب داد: «این فقط یک درخت سبز است و همین برای نگه داشتن و مراقبت کردن از آن کافی است.»

گوش راستم را به تنه درخت نارنج چسباندم، اما صدای ضربان قلبش را نشنیدم. با خودم گفتم حتماً درخت نارنج خواب است. حتماً درخت‌ها با ما فرق دارند و وقتی می‌خوابند، قلبشان هم می خوابد. درخت من خواب است. آب داخل لوله‌ها خواب است، اما وقتی شیر آب را باز کنی، از خواب بیدار می‌شود و از زندان شیر بیرون می‌ریزد. حیف که به من گفته‌اند آب بازی نکنم! گربه‌ام خواب است، اما وقتی از خواب بلند شود و بوی تکه گوشتی یا کمی شیر به مشامش برسد، صدای میو‌میو‌اش دیوانه‌ام می‌کند! زمین خواب است و من روی نوک پا راه می‌روم تا از خواب بلندش نکنم. به خورشید زرد و درخشان نگاه می‌کنم. نمی‌شود بیشتر از چند لحظه به آن نگاه کرد. به آسمان نگاه می‌کنم که یک تکه ابر سفید کوچک دارد. خیره می‌شوم به آن، ولی هیچ حرکتی نمی‌کند.

فکر کنم ابر هم خواب است یا این‌که به آبی آسمان میخ شده است! فقط گنجشک‌ها بیدارند. از درختی به درخت دیگر پرواز می‌کنند، ولی هیچ صدایی ندارند. تنها وقتی خورشید می خواهد غروب کند، این تنبلی را کنار می گذارند و شروع می‌کنند به جیک‌جیک کردن. انگار با خورشید خداحافظی می‌کنند و به شب که کم‌کم از راه می‌رسد، سلام می‌کنند. باد نه خواب است، نه بیدار. گه‌گاه برگ‌های درخت را آرام تکان می‌دهد تا بگوید که هست و درخت باید از او بترسد، چون اگر عصبانی شود، همة برگ‌های درخت را می‌ریزد. باد مغرور است و انگار نمی‌داند که زورش فقط به برگ‌های زرد و مرده می‌رسد و با این کارش اتفاقاً درخت را خوشحال می‌کند! من هم مثل باد هستم. نه خوابم و نه بیدار. گاهی سجاده مادر را می‌آورم توی حیاط جایی که آفتاب نیست می‌اندازم و وقتی دارم به گنجشک‌ها نگاه می‌کنم، خوابم می‌برد.


* زکریا تامر، نویسنده معاصر سوریه

منبع: مجموعه داستان کوتاه «القنفذ» که به معنای جوجه‌تیغی است.

منبع: همشهری آنلاین