سفر او خیلی طولانی شد. وقتی برگشت قفل درها را باز کرد، اما دری بود که هر چه کلید را در قفلش چرخاند باز نشد. صاحبخانه تعجب کرد. هی کلید را چرخاند و در را هل داد، اما باز هم در باز نشد. مرد فکر کرد برود قفلساز بیاورد.
او که رفت در به عنکبوتی که روی تارهایش نشسته بود، گفت: «نگران نباش. من هیچ جوری باز نمیشوم. نمیگذارم خانهات را خراب کنند.»
عنکبوت که از ترس خراب شدن خانهاش داشت میلرزید گفت: «زیاد به خودت زحمت نده. من میروم جای دیگری خانه میسازم.»
در گفت: «میدانم که این اولین خانهای است که کنار من و دیوار ساختهای. اگر خراب بشود دلت میشکند. مگر نه؟»
عنکبوت گفت: «خوب آره. اما چارهای نیست. من راضی به زحمت شما نیستم.»
کمی بعد عنکبوت و در صدای پای صاحبخانه و قفلساز را شنیدند و با نگرانی به هم نگاه کردند. صدای پاها باز هم نزدیکتر شد. دیگر دل توی دل عنکبوت نبود. وقتی صدای پاها درست به پشت در رسید، عنکبوت تندی اسباب و اثاثیهاش را جمع کرد و از روی تارهایش کنار رفت. در به او نگاه کرد و گفت: «چهقدر به فکر من هستی تو. ازت متشکرم.» و آرام باز شد و پشت سرش تارهای عنکبوت پاره شد. پنجره که همه چیز را دیده بود، به عنکبوت گفت: «بیا پیش خودم. کنار من بهترین جا برای عنکبوتهاست.»
عنکبوت با خوشحالی پیش پنجره رفت و دومین خانهاش را در کنار او ساخت. چند روز بعد که خانه جدید عنکبوت آماده شد، در به او گفت: «دومین خانه تو به اندازه خانه اولت قشنگ است.» و با خوشحالی چند بار باز و بسته شد.
صاحبخانه صدای باز و بسته شدن در را شنید و گفت: «چه در عجیبی! نه به
آن که باز نمیشد، نه به اینکه هی باز و بسته میشود و سروصدا راه میاندازد.»