تاریخ انتشار: ۲۸ فروردین ۱۳۹۲ - ۰۶:۴۸

مینو همدانى‌: پسرک به‌زور کیسه را انداخت روی دوشش! صدای خرت خرت کاغذ پاره‌ها و جلینگ جلینگ شیشه‌های خالی و تلق‌تلق بطری‌های پلاستیکی، صدای آشنای هر روزش بود.

یک ساعتی راه رفت و بعد هن‌هن‌کنان کیسه را گذاشت زمین، به آسمان نگاه کرد. دنبال تکه ابری می‌گشت تا شاید سایبانی بشود و تن خسته‌اش را زیر آن رها کند، اما داغی خورشید صورتش راسوزاند. روی زمین نشست، به ناچار کیسه را سایبان کرد و به آن تکیه داد و چشم‌هایش را بست.

***

با صدای جیغ گربه از خواب پرید. دور و برش را خوب نگاه کرد، خورشید غروب کرده بود و جز تکه‌ای روزنامه از تکیه‌گاهش  هیچ خبری نبود...

 

لباس عید

مصطفی چترچی

داستان مربوط به سال‌های خیلی دور است. کلاس اول دبستان بودم و اولین سالی بود که پدرم برای من هم مثل دو برادر بزرگ‌ترم پارچه گرفته بود تا خیاطی آشنا برایمان کت و شلوار عید بدوزد. خاطرم هست درست شب عید برای گرفتن لباس‌هایمان به خیاطی رفتیم. احساس بزرگی می‌کردم. خیاط ابتدا لباس‌های برادرانم را بر تنشان امتحان کرد و تحویل داد. اما وقتی نوبت من رسید گفت: «پسرم متأسفانه لباس تو برای عید آماده نشد.»

با چشم‌های گریان از مغازه‌اش به خانه رفتم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. صبح زود بود که صدای زنگ در را شنیدم. همه خواب بودند. در را باز کردم. شاگرد خیاطی بود. کت و شلوار من دستش بود...

منبع: همشهری آنلاین