خودش را توی آینه نگاه کرد و گفت: «نه عزیزم! این به لباسام بیشتر میآد، اون خیلی تیرهاس.»
همه رفته بودند کرج خانهی دایی منصور. من و مادربزرگ، به خاطر وقت دکترش مجبور شدیم بمانیم و صبح روز اول عید برویم. مامان چند بار زنگ زد. سفارش کرد که حتماً درها را قفل کنم. تمام همسایهها رفته بودند مسافرت.
توی کوچه پرنده پر نمیزد. ساک دستی مادربزرگ را برداشتم. در حیاط را قفل کردم.
-چیزی جا نذاشتید؟ بریم؟
مادربزرگ مطمئن بود همهچیز را برداشته است. سر کوچه، دور میدان، چند ردیف غرفه بود. کنار غرفهها هم چند ردیف تختهی چوبی بود که روی آنها را پر از تنگ ماهی کرده بودند. کنار تختهها، تشتی پر از ماهیهای قرمز بود. اصلاً ندیده بودم که اینجا کسی بیاید و بساط ماهیفروشی راه بیندازد یا غرفه بزند! آن هم اولین روز عید و سال نو.
کنار ماهیها، آقایی ایستاده بود. لباسی مثل لباس تعمیرکارهای ماشین تنش بود. تا ما را دید آمد جلو و سال نو را تبریک گفت.
بعد پرسید: «ماهی نمیخواید مادر؟»
مادربزرگ تشکر کرد. آقا دوباره گفت: «به مناسبت روز اول عید رایگانه! هدیهی ما به شهروندان محترمی مثل شماست!» مادربزرگ چند دقیقهای ماند. نگاه ماهیها کرد. گفت: «نه پسرم. فعلاً داریم میریم مسافرت! »
بعد از بساط ماهیفروش، غرفههای مختلفی برپا بود. صدای موسیقی شاد از توی آنها میآمد. مادربزرگ داخل اولین غرفه شد. آنجا پر از بستههای شکلات و آب نبات بود. یکی از بستههای شکلات را برداشت. دنبال قیمتش میگشت. فروشندهی غرفه خانمی بودکه بیرون با آقایی صحبت میکرد. تا ما را دید آمد توی غرفه. سال نو را تبریک گفت. مادربزرگ بسته شکلات را گذاشت سر جایش. خانم غرفهدار گفت: «بفرمایید ببرید. به مناسبت سال جدید اجناس رایگان است!»
من و مادربزرگ با هم نگاهش کردیم. مادربزرگ لبخند قشنگی تحویلش داد. «رایگان دخترم؟ جدی میگی؟»
خانم بستههای آب نبات را جابهجا کرد. «بله خانم محترم!»
مادربزرگ آهسته توی گوشم گفت: «کمک کن چند تا بسته برداریم. همیشه از این فرصتا گیر نمیآد.» خانم غرفهدار رفت ته غرفه ماند. به ما نگاه میکرد و گاهی لبخند میزد. مادربزرگ دو بسته شکلات کاکائویی با طرح قلب، سه بسته شکلات کرهای، چهار بسته آب نبات رنگی، سه بسته شکلات مغز دار و... برداشت.
البته بستهها را روی دست من میگذاشت. به خانم غرفه دار هم توضیح میداد که: «این برای نوهام که تازه عروسی کرده، این برا عروسم که فیس و افاده داره! این برای دخترم که چند تا بچه داره...» زورکی لبخند میزدم. مانتواش را کشیدم و یواش توی گوشش گفتم:«بسه! زشته به خدا! گفت رایگان، شما که نباید آبروریزی
کنی!»
زیر لب گفت: «هیچی نگو! برو اون صندلی رو برای من بیار.» به صندلی خانم غرفه دار اشاره کرد. صندلی را برایش آوردم. روی آن نشست.
-حالا برو چرخ خرید منو بیار. در ضمن یک ظرفم بیار دو سه تا ماهی بگیریم، ببریم مهرداد بچهام خوشحال میشه ببینه ماهیاش زیاد شدن.
رنگم پرید. گفتم: «به خدا دیر میشه! زشته. چرخ خرید برای چی؟ شایدم دوربین مخفی باشه! بعید نیست!»
گوشش بدهکار نبود. رفتم چرخ خریدش را آوردم. پارچ آب را دادم به آقا تا چند تا ماهی برایم جدا کند.
مادربزرگ با خانم غرفهدار حرف میزد. تا من را دید بلند شد. بستههای شکلات را داد تا توی چرخ بگذارم. از غرفهدار خداحافظی کرد. آمدیم بیرون. یک خانواده از آن طرف میدان رد میشدند.
کاش میآمدند این طرف تا ما تنها نباشیم و من اینقدر خجالت نکشم. غرفهی بعد پر از آجیل بود. مادربزرگ با ذوق و شوق به ظرفهای بلور پر از آجیل نگاه میکرد و مدام سال نو را به خانم و آقای غرفهدار تبریک میگفت. پشت سر، خانمی آمد توی غرفه. پرسید: «پستهها کیلویی چند؟»
قبل از اینکه غرفهدارها جواب بدهند مادربزرگ گفت: «رایگان! همه چیز!»
خانم با تعجب نگاه کرد! رایگان؟! لبهایش را کج و کوله کرد و گفت: «چیزی که رایگان باشه، بهش اعتبار نیست.» از غرفه رفت بیرون.
به مادربزرگ گفتم: «دیدی! بیا ما هم بریم.» میدانستم الآن غرفه را خالی میکند. با عصایش یواش زد پشت پایم یعنی ساکت باشم. خانم غرفهدار چند پلاستیک داد دستمان تا از هر چه دلمان میخواهد برداریم. مادربزرگ در پلاستیکهای پر از آجیل را گره میزد و میداد دستم. من هم میگذاشتم توی چرخ. به دورو بر هم نگاه میکردم مطمئن بودم کار، کار دوربین مخفی است. ولی چیزی ندیدم. از شانس خوب مادربزرگ پرنده هم پر نمیزد!
مثل غرفهی قبل، غرفهدارها کنار ماندند و به ما نگاه کردند. مادربزرگ ظرف بادام هندی را خالی کرد. گفت: «اینا برای دندونای من خوبه!»
چرخ پُر ِپُر شد. از غرفه آمدیم بیرون. گفت: «حالا که جنس فراوون و رایگانه همه جمع شدن کرج. یه زنگی بزن به اقدس خانم. » بعد زیر لب جواب خودش را داد: «بدشانسی شمارهشم ندارم.»
از خوشحالی قند توی دلم آب شد. غرفهی بعد پر از گُل بود. خدا را شکر آخرین غرفه بود. فقط چند شاخه گل رز برداشتیم. مادربزرگ چشمکی زد و یواش گفت: «زود خراب میشه! زیاد برندار.»
چرخ را به زور از روی سنگ فرش پیادهرو جلو میبردم که آقایی آمد پیشمان. گفت: «سلام! سال نو شما که به نظر میرسه مادربزرگ و نوه باشید، مبارک و فرخنده!»
چرخ خرید مادربزرگ را نگاه کرد. «میبینم ماشاالله حسابی خرید کردید!» مادربزرگ خندید: «نه پسرم رایگانه شما هم برو بردار!» همهی غرفهدارها و آن آقای ماهی فروش آمدند کنارمان. ترسیدم. آقا با لبخند و شادی گفت: «مادربزرگ شما روبهروی دوربین مخفی هستید!» جای دوربین را هم نشانمان داد. اصلاً متوجه نشده بودم. چهقدر به مادربزرگ گفتم و گوش نکرد.
آقا از مادربزرگ پرسید: «اشکال نداره فیلم شمارو پخش کنیم؟» منتظر جواب مادربزرگ نشدم.
جواب دادم: «خیلی هم اشکال داره آقا! ما آبرو داریم یعنی چی؟» مادربزرگ گفت: «نه، اشکال نداره پسرم.» پلک چشمم از عصبانیت، میپرید.
-اشکال نداره مادربزرگ؟ جواب دایی منصور و مامانرو کی میده؟ ناراحت میشن به خدا! جنس رایگان آوردید که آبروی مردمرو ببرید و بازار فیلم خودتونرو گرم کنید.
آقا به فیلم بردارها اشاره کرد و گفت که اگر راضی نباشیم فیلم را پخش نمیکنند. مادربزرگ پارچ پر از ماهی را از دست مرد غرفهدار ماهیها گرفت. با مهربانی پرسید: « فقط بگید کی فیلممونرو پخش میکنید؟» آقا جواب داد:« ساعت ۹ شب ۵ فروردین از شبکه...»
آخر حرفهایش را نشنیدم. دوباره گفتم:« نه آقا، خانوادهم ناراحت میشن.»
مادربزرگ با عصایش به چرخ خرید زد و گفت: «زود اینا رو ببر خونه. ماهیها رو هم بنداز تو لگن حمام تا برگردیم براشون جا درست کنیم.»
***
توی راه اصلاً حرف نمیزدم، ناراحت بودم. مترو خلوت خلوت بود. مادربزرگ پرسید: «چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟» از سؤالش عصبانیتر شدم.
-میپرسید چیزی شده! به خدا اشتباه کردید گفتید فیلمرو پخش کنن آبرومون میره!
-برای چی نوهی گلم؟ ما دلمون میخواست از چیزایی که رایگان بود برداریم! خودشون بهمون گفتن! چه اشکالی داره!
از توی کیفش چند تا شکلات بیرون آورد. به من، خودش و دو تا خانم کناری تعارف کرد. برنداشتم.
-اگه فامیل و دوستام ببینن چی؟ چند بار گفتم حتماً دوربین مخفیه شما گوش نکردید؟
شکلاتش را باز کرد. جواب داد: «خلق خودترو تنگ نکن! ما کاری رو کردیم که دلمون میخواست. من فهمیدم دوربین مخفیه تو که رفتی چرخ بیاری، دو تا جوون اومدن تو غرفه به اون خانم هم گفتن که دوربین مخفی رو خودشون دیدن.»
سرم را تکان دادم: «اول اینکه ما نه! شما کاری رو کردی که دلت میخواست. دوم اینکه متوجه شدید و باز هم آبرومونرو بردید؟»
ایستگاه آخر بود. پیاده شدیم.
-بله من کاری رو کردم که دلم میخواست و فکر کردم درسته. چه دوربین مخفی بود، چه دوربین مخفی نبود. به قضاوت مردم کاری ندارم عزیزم!
تا خانهی دایی ساکت بودم. چه آبروریزیای شد!
***
ساعت ۹ شب ۵ فروردین، همه میخندیدند. به من و مادربزرگ، به چرخ پر از آجیل و شکلات، به دستهی گل و بدتر از همه به پارچ ماهیها. بهجز زن دایی که مادربزرگ گفت پر فیس و افاده است!
تصویرگرى: شادى هاشمى