باد هر روز میآمد، دوری میزد، خودش را به در و دیوار خانه میکوبید و پی کارش میرفت!
مدتها بود ملک از دست سرما، رویم را پلاستیک کلفت کشیده بود و من خیلی وقت بود هیچ کجا را نمیتوانستم ببینم؛ کوچه را... آدمهایش را... و آسمان را.
دلتنگ و خسته بودم. از پلاستیکی که رویم پوشانده بود، بدم میآمد.
آخر سر، یک روز ملک آمد، پلاستیک را از رویم برداشت و آهسته گفت: «بهار آمده است، بهار!»
نفس راحتی کشیدم و دستهایم را باز کردم. میخواستم کوچه و آدمهایش را ببینم، اما یک دیوار آجری رو بهرویم قد کشیده بود.
دیوار گلی همیشگی نبود. به جایش یک دیوار آجری بلند بود. حالا من تنها میتوانستم نیمی از در بزرگ چوبی را ببینم.
آن روزها که دیوار گلی بود، کلاغها کنار هم روی دیوار مینشستند و چرت میزدند. حالا کلاغها هم نبودند.
داد زدم. دلم دوباره گرفت. چه قدر تنها شده بودم. با دقت به در چوبی نگاه کردم. حلقهی گردی به تنهی او آویزان بود. صدای حلقهی گرد را به یاد آوردم: تق، تق، تق!
دلم برای آن تق، تق، تق تنگ شد.
چند نفر را دیدم که رد میشدند. در داشت به من نگاه میکرد.
صدایش زدم: «با تو هستم! بیا همدیگر را خوب تماشا کنیم. شاید آخرین باری باشد که یکدیگر را میبینیم.»
در، همان طور که به من نگاه میکرد، چند بار دستهایش را باز و بسته کرد.
صدای چند نفر را شنیدم که آن طرف دیوار با هم حرف میزدند. باد آمد. دلم برای او هم تنگ شده بود. باد، سوتزنان توی خانه چرخید و خودش را به تنهی چوبی و خشک من زد. گفتم: «برو بوی در را برایم بیاور، آن در چوبی را.»
باد چرخی زد و رفت. منتظر ماندم.
باد بوی در را آورد و به چفت من آویزان کرد. بو کشیدم. باز هم بو کشیدم. بوی در چهقدر خوب بود.
باد سوت زنان رفت. چشمم به گلمیخهای در افتاد. تا آن روز گلمیخها را ندیده بودم، این همه وقت.
شاید این بو، بوی گل میخها بود.
در، چند بار باز و بسته شد. صدای بچههای کوچه را شنیدم. لابد مدرسه نمیرفتند که توی کوچه بودند. شاید تعطیل بودند.
باد، دوباره برگشت. دور و برم چرخید. شوخیاش گرفته بود.
گفتم: «حوصله ندارم. دلم گرفته است.»
باد آهسته گفت: «میخواهی بوی تو را هم برای در ببرم؟»
تا خواستم حرفی بزنم، باد رفت. لابد بوی مرا برای در به آن طرف دیوار برده بود.
هوا داشت تاریک میشد. در، توی سیاهی فرو میرفت. هوا سرد نبود. بهار بود، اما، سردم شده بود. شروع به لرزیدن کردم. رنگ سبز و خشک شدهی بدنم بیشتر پوسته پوسته شد و روی زمین ریخت. چفت فلزیام سرد سرد شده بود. داشتم میلرزیدم. ملک چراغ را روشن کرد. دیگر حوصلهی حرفهایش را نداشتم. دستهایم را از هم باز کرد و گفت: «بهار است.»
نمیدانم کی خوابم برد. چشم که باز کردم، تنها خطی از در چوبی دیدم.
-پس حلقهی فلزیاش کو؟ پس گلمیخهایش کجا هستند؟
به یاد روزهایی افتادم که همهی در را میدیدم و همهی بچهها را. یک نفر روی دیوار آجری نشسته بود و آجر روی آجر میگذاشت. از کلاغها خبری نبود. راستی، کجا رفتهاند؟
به خط باریکی که از در قهوهای مانده بود، خیره شدم. به یاد روزهای گذشته افتادم. نمیدانستم دیوار آجری میخواهد تا کجا بالا برود، شاید تا آسمان.
حالا من مانده بودم و دیوار آجری.کلاغها دوباره برگشتند. این همهوقت کجا بودند؟ آنها مرا یاد روزهای گذشته و دیوار گلی میاندازند. کاش جای دیوار آجری همان دیوار گلی کوتاه بود.
کلاغها روی دیوار آجری ردیف شدند. فردا آمد و رفت و باز هم فردای دیگری آمد. باد هر روز بوی در چوبی را برایم میآورد و لابد بوی مرا هم برای در میبرد؛ برای در چوبی آن طرف دیوار آجری.
تصویرگری: سمیه علیپور