همایون گفت:«بالأخره یک روزی هم نوبت ما میشه بریم بالا.»
گفتم: «االآن هم میتونی بری بالا. با تو کاری ندارن.»
همایون از عصبانیت ته لیوان نوشابهاش را به صورتم پاشید. لطیف گفت:«بچهها تابلو بازی در نیارین. دارن نگامون میکنن.» صورتم را پاک کردم و گفتم: «به این بگو.» همایون گفت: «نذار بزنمت.»
با دهنم صدا درآوردم. لطیف گفت: «بذارین یه دفعه هم شده مثل آدم حسابیها باشیم.» همایون گفت: «از بچه باغبون بیشتر از این انتظار داری؟» گر گرفتم. به نظرم داشت به من کنایه میزد. به روی خودم نیاوردم و گفتم: «بچه باغبون کیه؟»
- مگه بابات باغبون نیست.
- باغبون کدومه؟ تو سازمان توسعهی فضای سبز شهرداری کار میکنه.
- خودم دیدمش. تو همین پارک شکوفه داشت به گلها آب می داد.
لطیف گفت: «حالا مگه چیه. آب دادن به گلها که بد نیست.»
همایون با دست نشان داد: «چکمه پوشیده بود آستیناشم تا اینجا بالا زده بود.» گفتم: «حتماً کمک همکارش میکرده. میدونم باغبون نیست.» لطیف گفت: «کاش من بابا داشتم، سپور بود.» همایون که فهمیده بود، من ناراحت شدهام گفت: «حالا بیخیال.» و بعد رو به کارگر پیتزا فروشی که موهای سیخسیخی داشت گفت:«خوشتیپ! نوبت ما نشد؟»
گفتم:«بیخود تهمت زدی. باید ثابت کنی.»
همایون گفت:«خودت خواستی. یادت باشه.»
- باید ثابت کنی. ولت نمیکنم.
- شرط چی!
- سر یه سینما با ساندویچ و نوشابه.
-فردا بعد از کلاس باش تا با هم بریم پارک شکوفه.
-یا باید ثابت کنی که راست میگی یا بگی غلط کردم.
لطیف گفت:«بس کنین، پیتزا رو آورد. بزنین تو رگ.»
حالم گرفته شده بود، اما دیگر ادامه ندادم. راستش کمی شک کردم. بابام تا حالا چند بار شغلش را عوض کرده بود. دو سه سالی میشد که بعد از یک سال بیکاری سرکار تازهاش رفته بود. هر موقع میپرسیدیم: کجا کار میکنی؟ میگفت: تو شهرداری.
بعد از خوردن پیتزا کمی تو خیابان قدم زدیم و مغازهها را دید زدیم. من حسابی تو فکر بودم. اگر همایون راست گفته باشد،باید کاری میکردم که فردا بعدازظهر پدرم سر کارش نرود. باید یک دلیل خیلی مهم داشته باشد و گرنه حرفم را قبول نمیکند. مخم گیرپاچ کرده بود. هر چه فکر میکردم چیزی یادم نمیآمد. فهمیدم چه بگویم. تا حالا چند بار آقای نظیر، معاون مدرسه گفته بود که به پدرت بگو بیاید مدرسه و من هر بار پشت گوش انداختم بودم. حالا بهانهی خوبی بود. امشب به پدرم میگویم باید سر ساعت چهار مدرسه باشد. آقای نظیر کارش دارد. بهش میگویم نمیخواهند پول بگیرند، چون اگر بو ببرد که قضیه کمک مالی است،پایش را به مدرسه نمیگذارد.
فردا صبح بین دو زنگ رفتم پیش آقای نظیر معاون مدرسه. سرش لای دفتر حضور و غیاب معلمها بود و چاییاش را با کشمش میخورد. وسط سرش یک دانه هم مو نداشت. یک دسته از موهای کنار گوشش را آورده بود و روی قسمت بیمو را پوشانده بود. برای همین وقتی باد و توفان میشد توی حیاط نمیآمد.
- آقا پدرمون دیگه امروز حتماً میآد.
سرش را بالا گرفت. مرا بیتفاوت نگاه کرد، اما گویا حواسش جای دیگری بود.
- واسه چی؟
- آقا شما خودتون چندبار گفتین.
- بیعرضه، من گفتم امروز بیاد؟
-گفتین در اسرع وقت.
- اسرع وقت امروزه؟
- بله دیگه امروز بیکاره.
- من امروز هزارتا کار دارم. بچه!
- به خدا پدر ما هم خیلی کار داشت. یک ساعت التماسش کردم. به خاطر گل روی شما قبول کرد.
- میدونی من امروز چند تا کار دارم. قراره کارگر بیاد پشتبام مدرسه را قیرگونی کنه که سقف نریزه روی سر بچهها. قراره اتاق رئیس را رنگ کنن، نقاش امروز میآد متر کنه. بازم بگم؟ قراره درمورد جشن درختکاری جلسه داشته باشیم.
- همین آقا... همین درختکاری بابامون خیلی وارده.
آقای نظیر دفتر را بست،بلند کرد و زد روی میز.
- چی چی رو وارده؟ درختکاری رو وارده یا ننه من غریبم در آوردن رو؟
- آره آقا کارش تو شهرداری همینه.
- خب اگه کارش اینه قدمش روی چشم، بگو بیاد جانم.
آقای نظیر زود از کوره در میرفت. زود هم عصبانیتش از بین میرفت. از بس سرکوچهها داد کشیده بود، داد کشیدن و عصبانی شدن عادتش شده بود. یک دفعه رگهای گردنش باد میکرد و داد میکشید، اما بلافاصله میخندید و متلک میپراند. بچهها میگفتند یک چیزیش هست، از بس کشمش خورده این طوری شده. اما به نظر من اصلاً اینجوری نبود. به موقعش خیلی هم آدم حسابی بود.
- برای چی وایستادی، گفتم بگو حتما بیاد.
از جا پریدم. رفتم جلو که دستش را ماچ کنم.
- آقا شما واقعاً بینظیرید.
- برو سر کلاسات. خودتو لوس نکن.
خوشحال و شنگول از اتاق معاون زدم بیرون. همه چیز رو به راه شده بود. پدرم میآمد مدرسه. ما هم میرفتیم پارک شکوفه و همایون بور میشد.
جلوتر از همه میرفتم. پارک شکوفه توی خیابان شکوفه بود. نزدیک که میشدی هوای مرطوب و خنک پارک را حس میکردی.
لطیف گفت:«حالا چهقدر تند میرین؟»
گفتم:«آخه سینما نیم ساعت دیگه فیلمش شروع میشه.»
همایون گفت:«مگه قراره امروز بریم؟»
- پس چی. خودت شرط بستی.
- باشه، ولی من امروز پول ندارم.
ایستادم:«تو که پول نداری غلط میکنی شرط میبندی.»
- هنوز که شرط رو نباختم.
کنار هم راه افتادیم و از در پارک تو رفتیم. نیم ساعت از چهار گذشته بود.
لطیف گفت:«راست میگه از کجا معلوم تو شرطو نبازی.»
- الآن میریم، همه جای پارک رو میگردیم. اگه بابای من باغبون باشه خب داره تو پارک کار میکنه.
همایون گفت:«دلیل نمیشه. شاید امروز رفته جایی دیگه، ولی اون روز من با این چشمای خودم دیدم.»
- داری جر میزنی. مگه...
تصویرگری: ناهید لشگری فرهادی
حرفم را خوردم. چون پدرم را توی باغچه دیدم که دولا شده بود و علفهای هرز را وجین می کرد. خواستم مسیرمان را عوض کنم. دکه را نشان دادم و گفتم:«حالا بریم یه بستنی چوبی بخوریم.»
لطیف دنبال من راه افتاد. همایون گفت:«مگه اون بابات نیست؟»
-کجا؟
با انگشت نشان داد.
- اون که توی باغچه وسطی دولا شده.
دیگر فایده نداشت. خیلی از دست بابام عصبانی شده بودم. با این کارش مرا،هم پیش بچهها خراب کرده بود و هم پیش معاون. تازه شرط را هم باخته بودم.
- خودشه مگه نه؟
لطیف به آن سمت رفت و از دور داد زد:«سلام آقا یدالله.»
پدرم کمرش را راست کرد و در حالی که بیلچه در یک دست و علفهای هرز در دست دیگرش بود، ما را نگاه کرد.
- شما اینجا چه کار میکنین، مگه مدرسه ندارین؟
همایون گفت:«یه ساعته مدرسه تعطیل شده آقا یدالله.»
- مگه ساعت چنده؟
- چه فرقی میکنه که ساعت چنده. منو ضایع کردی بابا. نمیتونستی یه امروز زودتر کارتو تعطیل کنی بری مدرسه. باید میذاشتی ما بیایم اینجا و من پیش بچهها ضایع بشم. این رسمشه آخه؟!
اینها را توی دلم گفتم، چون کار از کار گذشته بود. چیزی که نباید میشد، شده بود. همه پدرهاشان شغل دارند،پدر من هم شغل دارد.
سهتایی را همان را به طرف بوفه کج کردیم. همایون که دید حالم گرفته شده، کشش نداد، اما مطمئنم توی دلش میگفت:«تا تو باشی خالی نبندی.»
لطیف گفت:«بستنی مهمون من.»