تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۸۶ - ۰۹:۲۵

عباس چشامی یکی از شاعران نوجوانی بودکه در اردوهای دانش‌آموزی سال‌های آغازین دهه هفتاد شرکت می‌کرد.

 همه نام عباس چشامی را از آن سال‌ها به یاد دارند، شاعری که در آن روزها یکی از پدیده‌های غزل جوان بود و اکنون سال‌هاست که خودخواسته در محاق رفته است.

اگر فصل فارق  زبان شعر پس از نیما ربا زبان شعر دوره بازگشت، ردپای شخص شاعر در تجسم و تجسد بخشیدن تازه به کلمات بدانیم،‌ عباس چشامی در زبان غزلهایش چه مفردات و چه ترکیبات، بی‌اندازه خود بنیاد و حسی عمل می‌کند و این نکته در غزلهای سالهای اخیرش شدیدتر شده است.

ترکیبات و مفردات شعر او از همان سالهای نخست از بدویت شیرینی برخوردار بوده‌اند. او ذاتاً غزل‌سرا است و حتی در شعرهای اعتراض‌آمیز و حماسی‌اش هم غالباً رگه‌ای از تغزل تصویر‌گرا دیده می‌شود که همراه با درشتی بافت زبان خراسانی، به غزل‌هایش ملاحت ویژه‌ای می‌بخشد.

زنده‌ها راه بر اجداد شما می‌گیرند
مرد‌ه‌ها قهقهه از یاد شما می‌گیرند
ناله‌هایی که نمک خورده‌ی این صحرایند
خرده بر ناله و فریاد شما می‌گیرند
تا که تسبیح به دستید بدانید این خلق
سازها بر سر اوراد شما می‌گیرند
آسیابان بزرگی به تمسخر می‌گفت
آسیاها نفس از باد شما می‌گیرند
خواندن این همه لب را که یکی آبی نیست
باج‌ها از لب آباد شما می‌گیرند
تا شما سنگی و خورشید هوادار شماست
آهن از کوره‌ی اجساد شما می‌گیرند
فکر آن تیشه که جان کندنتان باشد باش
گرنه از رگ رگ افراد شما می‌گیرند
 1371

به یاد میرزا کوچک خان جنگلی
گل همیشه روشن! پر در آسمان سبز!
به جنگلت سپردیم که سال‌ها بمان سبز
نشسته‌ای قیامت نمی‌شود فراموش
نشسته‌ای و گردت کران کران کران سبز
مگر چه بارشی داشت بهار مهربانت
که روی سرشکفته است کلاه دختران سبز
به ابر تکیه دادی که می‌چکد، تو گفتی:
خدا اگر نخواهد نمی‌شود جهان سبز
شبی عزیز رفتی که گل بچینی از ماه
سحر لقب گرفتی: سپید دست جان سبز
سفر که کردی از خاک دوباره دیر گفتند:
سوار قایقی بود که رنگ بادبان سبز
1372

برای زرد نمردن بهار را شادم
اگر نه هیچ سرودی نمانده در یادم
چنان عروس جهان را غریبه می‌بینم
که در لباس عزا می‌کنند دامادم
نیفت ای نفس سست آخرم!‌ که خدا
هزار مرگ به من داد و پس فرستادم
نمی‌دهم- به خود آلوده- جان به عزرائیل
هنوز بر سر خود باقی است میعادم
به آسمان و بهشت و عذاب می‌خندم
اگر دلیل بیاری که من زمین‌زادم
غزل به جان و دلم پشت می‌کند ای چشم!
نمک مریز به شیرینی خدادادم
* * *
شما که‌اید؟ اگر طبل می‌زنم یا نی
خدا گذاشته از هفت دولت آزادم
1372

بر غیر بهار بسته پایم را
صیقل‌زده می‌کند صدایم را
هر سجده که می‌برم  می‌اندازد
بر کاهگلش رد دعایم را
هر بار که رفته‌ام کنم ترکش
از پشت گرفته دست‌هایم را
هر شب که شبانه‌هایم آخر شد
انداخت کنار خویش جایم را
هم اوست که می‌دهد به من روزی
فرمان عروسی و عزایم را
ای آبی آسمان تمامم اوست
خورشید بپاش روستایم را
1372

افتاده‌ای کجای دعا بر زمین علی
دستی بیار گریه ما را بچین علی
پشت در تو در سحر کودکان شهر
صف بسته اشک‌های گریبان‌نشین علی
نان جوین منتظرانت تمام شد
از هیزمی بپرس تنوری ببین علی
افسوس! بعد وصله زدن‌های هر شبت
بر فقر کهنه نو نشود آستین علی
آری، خدا شهادت آشفته یال را
امشب برای نام تو کرده‌ست زین علی
زینب کجاست تا که بچینی مقابلش
اسباب سوگواری دنیا و دین علی...
1371

یک سال شد ابری نباریده‌ست بر رویم
باران بیاید می‌شکوفد دست و بازویم
باران بیاید می‌زنم از خانه‌ام بیرون
شب می‌نشینم پیش پایش شعر می‌گویم
می‌خواهم از خود تا سر زلف تو برخیزم
انگار چسبیده‌ست دنیایی به زانویم
یک تار مویت این طرف، دنیا  همه آن سو
یک تار مویت بال سنگین ترازویم
از فرط قحطی خوردگی تیزند دندان‌ها
دنبال این مردم نیفتی بره آهویم!
پا می‌زنی زمزم می‌آید از زمین بیرون
پا می‌زنی گم می‌شود در آب‌ها جویم
1374

شب که آن پنجره بر روی تو وا می‌گردد
ماه می‌آید و در بام خدا می‌گردد
تو سزاوارترین شاخه هر برگ، بهار
صبح، سیبی که از این شاخه جدا می‌گردد
وقتی از نازکی حنجره لب می‌بندی
دربه‌در کوه به دنبال صدا می‌گردد
آسمان من!‌ از این بیشتر آرام نایست
ابر این ناحیه بر شانه ما می‌گردد
باز با این همه آشفتگی‌ام می‌خواهم
که بگردانی این سر را تا می‌گردد
هیچ می‌دانی از این شهرِ به سرما رفته
چشم‌هایت که بخندند بلا می‌گردد؟
1373

نه داد از زمانه نه فریاد از آسمان
شادم به آنچه سهم من افتاد از آسمان
از هر ترانه یک دهن از شعر سفره‌ای
این است آنچه عشق به من داد از آسمان
دیر آمدم به سمت تو جرم کمی که نیست
بر من بگو ببارد ایراد از آسمان
تا وقتی آب و دانه‌ام از بوسه‌های توست
ترجیح می‌دهم نکنم یاد از آسمان
یک لحظه در بغل بفشار این پرنده را
بیزارش از زمین کن و آزاد از آسمان
آهنگ رقص‌های زمین و زمان من!‌
چشمان مهربان تو پر باد از آسمان
1374