چون شعرهایی هستند که با وجود ترجمهای بودن، هنوز خوبند، هنوز خیلی «شعر»ند. ویسواوا شیمبورسکا – شاعر لهستانی – تا به حال فقط 252 شعر چاپ و منتشر کرده و ما در «آدمها روی پل» این فرصت را داشتهایم که تعدادی از بهترینهای آنها را بخوانیم.
«طنز»، «فلسفه» و «پارادوکس» را از تمهای تکرارشونده در شعرهای شیمبورسکا میدانند. او 83سال دارد و خجالتی، مهربان و متواضع است. اگر سیگار دستش نباشد، شبیه مادربزرگ خیلی از ماهاست.
متن زیر بخشی از سخنرانی نوبل او در سال1996 است. بله، این مادربزرگ مهربان، واقعا شاعر است؛ حتی بعد از ترجمه شعرهایش.
میگویند در هر سخنرانی، اولین جمله، دشوارترین جمله است. من بههرحال پشت سرش گذاشتم اما احساسی به من میگوید که جملههای بعدی – سومی، ششمی، دهمی تا آخرین سطر - به همین دشواری خواهد بود چون قرار است درباره شعر حرف بزنم؛ چیزی که تابهحال، خیلی کم - نزدیک به هیچ - دربارهاش گفتهام و هربار هم که حرفی زدهام، آلوده به تردید «از عهده برنیامدن» بوده است. سخنرانی من به همین خاطر، کوتاه خواهد بود. نقص را در تکههای کوچک، راحتتر میتوان تحمل کرد.
آنها که در این دوره شعر میگویند، حتی – و شاید مخصوصا – به خودشان بدبین و مشکوکاند. در جمعها – انگار که شرمنده باشند – به ندرت به شاعر بودنشان اعتراف میکنند. اما در زمانه پرهیاهوی ما، اعتراف به کاستی – لااقل اگر خوب بستهبندی شده باشد – خیلی آسانتر از تایید شایستگیهایی است که پنهانند، عمیقاند و خود شخص هم هرگز به تمامی باورشان ندارد.
وقتی نوبت به پرکردن پرسشنامهها یا گفتوگو با غریبهها میرسد – آنجا که نمیتوان حرفه را پنهان کرد– شاعرها اغلب واژه «نویسنده» را به کار میبرند یا «شاعر» را با عنوان شغل دیگری که در کنار نوشتن دارند، جایگزین میکنند. کارمندهای دفتری و مسافران اتوبوس وقتی میفهمند با یک شاعر طرفند، رفتارشان با اندکی ناباوری و وحشت آمیخته میشود.
شاید فیلسوفها هم همینطور باشند اما به نظرم وضع آنها بهتر است چون بیشتر اوقات میتوانند شغلشان را با یک عنوان دانشگاهی مزین کنند؛ پروفسور فلسفه. این خیلی قابل احترامتر است.
ولی چیزی به اسم «پروفسور شعر» وجود ندارد. اگر چنین بود، شاعری حرفهای میشد و محتاج مطالعه تخصصی، تحقیق مداوم، مقالههای نظری منتهی به فهرستی از منابع و پاورقیها و در نهایت، دانشنامه معتبری که باید در یک جشن فارغالتحصیلی اهدا شود.
اگر چنین بود برای شاعری سرودن نابترین شعرها کفایت نمیکرد؛ کاغذی میخواست با یک مهر رسمی که تو را به رسمیت بشناسد.
شاعران مشتاقند که سرودههایشان منتشر، خوانده و فهمیده شوند اما چندان نمیکوشند که بالاتر از توده [مردم] و زندگی عادی بایستند. چندان دور نیست دهههای اول این قرن که شاعرانش با لباسهای غریب و رفتارهای پراغراق میکوشیدند تحت تاثیرمان قرار دهند.
بعد از این نمایش عمومی اما همیشه آن لحظه ناگزیر فرا میرسید که شاعر، درها را پشت سرش میبست، ردا و پیرایه و ساز و برگهای شاعرانه را بیرون میآورد و سرانجام با آن وجود ساکت صبوری که حضور او را انتظار میکشید – با آن صفحه کاغذ هنوز سفید – روبهرو میشد؛ چه درنهایت، همین به حساب میآید.
بیعلت نیست که زندگینامه اهل هنر و دانش اینقدر به فیلم درمیآید. کارگردانهای بلندپرواز، شیفته آنند که کشف و شهودهای خلاقانه منتهی به یک یافته درخور علمی یا یک شاهکار هنری را با جزئیات تمام بازسازی کنند.
آزمایشگاهها، ابزارهای پرسروصدا، مدارها و بخارها و نگاهها را جلب میکنند و آن لحظههای تعلیق و عدم قطعیت – اینکه هزارمین آزمایشی که با قبلی اندکی تفاوت دارد، بالاخره جواب میدهد یا نه - میتواند جذاب و گیرا از کار دربیاید.
نقاشها هم روی پرده، فوقالعاده ظاهر میشوند؛ وقتی تمام گامهای تولد یک شاهکار معروف را - از اولین خطهای مدادی تا آن آخرین حرکت قلم – نشانمان میدهند. در فیلمهایی که از آهنگسازها ساخته میشود، موسیقی است که غوغا میکند؛ اولین نتهای ملودی که در گوش موسیقیدان زنگ میزند، در نهایت به هیات یک سمفونی باشکوه درمیآید. البته همه اینها، در مقایسه با آن اتفاق ذهنی غریبی که به «الهام» یا «دریافت» معروف است، تصاویری خاماند اما لااقل چیزی هست که بشود نگاهش کرد یا به آن گوش داد.
شاعرها بدتریناند. کارشان به طرز ناامیدکنندهای بیقیافه است؛ کسی پشت میزی مینشیند یا روی مبلی دراز میکشد و بیحرکت به دیوار یا سقف خیره میشود، هر از گاهی تکانی میخورد و 7 سطر را روی کاغذ میآورد؛ فقط برای اینکه 15 دقیقه بعد، یکی را خط نزده باقی بگذارد. بعد ساعت دیگری سپری میشود بی آنکه هیچ اتفاقی بیفتد. چه کسی تماشای چنین منظرهای را تاب میآورد؟
از «دریافت» حرف زدم. شاعران دوره ما، وقتی درباره چیستی این کلمه مورد سؤال قرار میگیرند، به پریشانگویی میافتند. نه به خاطر اینکه عنایت این بارقه درونی شامل حالشان نشده است؛ شکافتن چیزی که خودت هم درکش نمیکنی، برای یک نفر دیگر کار دشواری است.
وقتی – هر از گاه – نوبت سؤال به من میرسد، از جواب دادن طفره میروم اما پاسخ این است: «دریافت و الهام» امتیاز انحصاری شاعران و هنرمندان نیست؛ گروهی همواره بودهاند، هستند و خواهند بود که فرشته «دریافت» ملاقاتشان میکند؛ همانهایی که شغلشان را آگاهانه انتخاب کردهاند و با شیفتگی انجامش میدهند. آنها – پزشک، معلم، باغبان یا هر شغل دیگر- مادام که از شیفتگی برای کشف چالشهای تازه تهی نشوند، کارشان ماجراجویی پرفراز و نشیب و پیوستهای خواهد بود.
دشواریها و شکستها هرگز کنجکاویشان را سرپوش نمیگذارد. پشتهای سؤال تازه از پی هر پرسشی که پاسخ میدهند، پدیدار میشود. «الهام» هر چه باشد، زاییده «نمیدانم»های پیوسته است.
شمار این آدمها البته زیاد نیست. بیشتر ساکنان زمین، برای گذران زندگی کار میکنند. کار میکنند چون باید کار کنند. این یا آن شغل را از روی اشتیاق و هوس انتخاب نکردهاند. شرطها و قیدهای زندگی، شغل را جلوی رویشان گذاشته است؛ کار بیعشق، کار کسالتبار. کاری که ارزشاش به بیارزشتر بودن همه کارهای دیگر است، یکی از زمختترین بینواییهای بشر است و تا هست، قرنهای آینده نشانی از بهبود ندارند.
شاید کسی از شما اینجا تردید کند؛ همه شکنجهگرها، دیکتاتورها، متعصبان و سیاستمداران عوام فریبی که با فریاد زدن چند شعار، برای قدرت دست و پا میزنند، از کارشان لذت میبرند و وظایفشان را با اشتیاقی خلاقانه انجام میدهند. این درست است اما آنها «میدانند». آنها میدانند و آنچه میدانند، یک بار برای همیشه کفایتشان میکند.
نمیخواهند چیز دیگری، چیز تازهای بفهمند چون چیزهای تازه ممکن است از نیروی شعارهایشان بکاهد. دانشی که پرسشهای تازه نیافریند، میمیرد. احترام و ارزشی که من، اینچنین برای «نمیدانم» قائلم از همین جا میآید.
شاعران هم – مثل دانشمندان – اگر اصیلند باید به تکرار «نمیدانم»ها ادامه دهند. هر شعر تلاشی است برای پاسخ به این جهالت اما به محض آنکه سطر آخر روی کاغذ میآید، درنگ و تردید شاعر آغاز میشود؛ میفهمد که شعرش پاسخی است ناکافی؛ مرهمی است موقت.
پس به تلاشاش ادامه میدهد و دیر یا زود، گردآورندگان ادبی، نتایج این تردیدها و نارضایتیهای پیاپی را با یک سنجاق بزرگ به هم وصل میکنند و آن را «دیوان» شاعر مینامند.
دنیا با بیکرانیاش ما را میترساند، با بیتفاوتیاش در برابر رنج کاممان را تلخ میکند و در مقابل چشمانمان این نمایشی را که با بلیتهای رزرو شده به تماشایش دعوت شدهایم روی صحنه میبرد؛ بلیتهایی که مدتشان میان 2 تاریخ خودسر، مضحکانه کوتاه است. دنیا با همة اینها«شگفتانگیز» است.
«شگفتانگیز» اما تنها سرپوشی روی یک دام منطقی است. هر چه باشد، چیزهایی ما را به شگفت میآورد که از مرزهای وضعیتی مشهور و جهانپذیر بیرون بزند یا از چشمداشت واضحی که به آن خو گرفتهایم، تخطی کند. طرفه اینکه چنین دنیای بدیهی و واضحی وجود ندارد؛ شگفتی و بهت ما، به خودی خود و بیآنکه بر مقایسه با چیز دیگری استوار باشد، پابرجا و حاضر است.
قبول که در گفتار روزانه – آنجا که برای وارسی هر کلمه مکث نمیکنیم - «دنیای معمولی»، «زندگی معمولی» و «روند معمولی رویدادها» مدام از دهانمان بیرون میآید، اما در زبان شعر – که هر کلمهاش سنجیده میشود – هیچچیز، عادی و معمولی نیست، هیچچیز؛ نه یک سنگ، نه ابر بالای سرش، نه یک روز، نه شب پشت سرش و فراتر از همه، نه یک وجود؛ وجود هر کسی در این دنیا.