در سال ۱۹۲۳ به فرانسه آمد و براى تحصیل فلسفه به دانشگاه استراسبورگ رفت. استراسبورگ نزدیک ترین شهر فرانسه به لیتوانى بود. تحصیل دراین دانشگاه موجب دو اتفاق تازه براى وى شد که هریک افق جدیدى را در زندگى و اندیشه او به وجود آورد.
اول آشنایى و دوستى با «موریس بلانشو»، نویسنده و منتقد ادبى فرانسوى، که باعث آشنایى لویناس با آثار نویسندگان فرانسوى اى چون پروست و والرى شد.
این دلبستگى به بلانشو تاجایى بود که لویناس کتاب «درباره موریس بلانشو» را نگاشت.
اتفاق دیگر، آشنایى با فلسفه برگسون بود که سخت او را متأثر کرد و تامدتها افکارش را تحت الشعاع قرارداد.
اما آشنایى با برگسون و فلسفه فرانسه عطش دانستن او را برطرف نکرد و این بار براى شناخت جهان فلسفه آلمان، درسال ۱۹۲۹ به آن سرزمین سفرکرد و درکلاس هاى پدیدارشناسى ادموند هوسرل شرکت نمود و رساله دکترى خود را زیرنظر او باعنوان «نظریه ادراک در پدیدار شناسى هوسرل» نگاشت.
در همین دوران بود که کتاب «هستى و زمان» هایدگر را کشف کرد و سخت متأثر از آن شد. به گفته خود او «این کتاب مسیر حیات فلسفى من را عوض کرد». [هرچند که بعدها تفکرى انتقادى نسبت به آن پیدا کرد و به نقد رادیکال هستى شناسى هایدگر پرداخت] بدین ترتیب فلسفه «تکامل اخلاق» برگسون، پدیدارشناسى هوسرل و هستى شناسى هایدگر شوک بزرگى در او ایجاد کردند و در آغاز راه، آبشخور، تفکر فلسفى وى شدند.
لویناس پس از بازگشت از سفر آلمان به فرانسه، شروع به نوشتن مقالاتى درباره فلسفه پدیدارشناسى هایدگر و هوسرل کرد و به ترجمه آثار این دو متفکر آلمانى پرداخت. ترجمه «تأملات دکارتى هوسرل» حاصل همین دوران است. در واقع فرانسویان از طریق مقالات و ترجمه هاى لویناس بود که با فلسفه پدیدارشناسی هایدگر و بویژه هوسرل آشنا شدند.
در ابتدا لویناس چنان شیفته این دو فیلسوف بود که خود را به لحاظ روش شناختى و شیوه تفکر فلسفى پدیدارشناسى مى دانست. پدیدارشناسى شیوه تفکرى است که به وسیله آن مى توان به جهان و درباره جهان اندیشید. به باور لویناس پدیدار شناسى اندیشیدن به جهان خارج از سوژه است. پدیدارشناسى بازگشت به ذات و خود پدیده است.
در جنگ جهانى دوم، لویناس به عضویت ارتش فرانسه درآمد اما خیلى زود اسیر نازى ها شد و خانواده اش نیز طى جنگ کشته شدند.
او مهمترین اثرش یعنى کتاب «از هستى تا هستنده» یا «از وجود تا «موجود» را در همین دوران اسارت نگاشت. اما نطفه اصلى فلسفه لویناس در کتاب «زمان و دیگرى» شکل گرفت. دراین اثر او دو مفهوم کلیدى «دیگرى» و «چهره» را در قالب فلسفه «دگربودگى» خود مطرح کرد. «دیگرى» هرچیز یا کسى است که جداى از «من» باشد. وقتى سوژه از «من» تهى شود به سوى «دیگرى» مى رود و در این لحظه است که انسانیت و اخلاق شکل مى گیرد.
مفهوم دیگرى که لویناس در این کتاب تبیین و تعریف مى کند مفهوم «زمان» است. «زمان»، حاصل فعل «من» نیست بلکه از تعامل «من» با «دیگرى»، «زمان» و در پى آن «تاریخ» شکل مى گیرد.
لویناس پس از پایان اسارت، رویکردى انتقادى به تاریخ فلسفه غرب پیدا کرد. و با ارائه فلسفه اخلاق و الهیات فلسفى خود خلاف جریان رایج گام برداشت. تاریخ فلسفه غرب مبتنى بر هستى شناسى بود و خودشناسى و توجه به «من» محورتأملات فلسفى بود. فلسفه به دنبال پاسخى بنیادین به چیستى«هستى» و چیستى«من» بود در حالى که براى لویناس «هستنده» برتر از «هستى» و «دیگرى» ارجح تر از «من» است. به همین دلیل فلسفه وى را فلسفه «دگر بودگى » نامیده اند.
به باور لویناس، فلسفه به دنبال تبیین «چیستى اخلاق» است.
بنا به تعریف خود او، اخلاق توجه به حق حیات «دیگرى» است.
ازاین منظر، مى توان گفت که لویناس مدافع اومانیسم است اما نه به معناى حمایت از «حقوق بشر» بلکه او حامى «انسان دیگر» است.
لویناس در فلسفه اخلاق خود پا فراتر از هستى مى گذارد و رابطه اخلاقى که از برخورد سوژه با «دیگرى» شکل مى گیرد را چیزى فرا طبیعى مى داند نه بخشى از هستى. به این اعتبار فلسفه پدیدارشناسى لویناس در رابطه با فهم و درک اخلاقى شکل مى گیرد و بودن ما در جهان با چنین فهم و درک اخلاقى اى در رابطه با دیگرى قوام مى یابد. و در چنین سیستم اخلاقى است که توجه انسان به کمال مطلق و به خدا معطوف مى شود. چرا که در فلسفه دگربودگى لویناس،«دیگرى» هرچیز یا کسى غیر از «من» است وخدا نیز در چنین تفکرى «دیگرى» است.
بر همین اساس لویناس مى گوید: «اگر به سوى دیگرى حرکت کنید این حرکت شما به کمال مطلق و «او» ختم مى شود. «او» نامتناهى است و راه رسیدن به او نیز بى کران است. اما این راه بى پایان بدان معنا نیست که هرگز به او نمى رسید بلکه با قدم اولى که در مسیر «دیگرى» بر مى دارید«او» را حس مى کنید و مى توانید نشانه هاى خدا را در «چهره دیگرى» ببینید». در اینجاست که به اهمیت «اخلاق دیگرى» در اندیشه و الهیات فلسفى لویناس پى مى بریم. لویناس برخلاف فیلسوفان دین که خدا را «درونى» توصیف مى کنند. خداى لویناس خدایى «بیرونى» و نامتناهى است و این ایده نامتناهى در غیریت دیگرى متجلى مى شود.
او مى گوید: «تا وقتى «من» هستیم در تنهایى خود محدود مى شویم اما همین که «نگران دیگرى» شدیم و به دیگرى عشق ورزیدیم نامتناهى و بیکران مى شویم و به سوى «او» حرکت مى کنیم. تا زمانى که دلواپس دیگرى هستیم و احترام به دیگرى و مسؤولیت درقبال دیگرى داریم اخلاق در ما زنده خواهد بود وتا زمانى که «دیگرى» در ما زنده است مى توانیم بگوییم «من اخلاقى» در ما حیات دارد.»
«دیگرى» تحت استیلاى سوژه نیست اما سوژه مى تواند تحت الشعاع «دیگرى» قرار گیرد. درواقع هستى سوژه، در ازاى هستى دیگرى شکل مى گیرد. لویناس هویت و ارزش «من» را به «دیگرى» مى سپارد.
اصطلاح کلیدى دوم در آثار لویناس مفهوم «چهره» است. از نظر او مفهوم نیکى در برخورد با «چهره» معنا مى یابد. به قول خود او «بدى و شر بى چهره است» زمانى که دیگرى براى «من» بدل به «چهره اى بى چهره» مى شود همچون رهگذرى درمیان جمع گم مى شود، دراین لحظه است که بدى و شر بروز مى کند. «چهره» درواقع تقدم «دیگرى» بر «من» را متذکر مى شود. چهره یکى از هزاران نیست و یکى از اختلافات لویناس و هایدگر در همین جا ظاهر مى شود. هایدگر «دیگرى» را یکى از هزاران مى دانست. چهره اى که بود و نبودش براى من فرقى ندارد و درکل یا در جمع فروکاسته مى شود. «دیگرى» در فلسفه و اندیشه هایدگر کاملاً غایب است.
به همین دلیل لویناس با تمام تأثیرى که از هایدگر گرفته بود به تدریج از افق فکرى او فاصله مى گیرد و «چهره دیگرى» در آسمان فلسفى او آفتابى مى شود و امر اخلاقى براى او در اولویت قرار مى گیرد درحالى که هایدگر براى اخلاقیات ارزش ثانوى قائل مى شد. لویناس درمورد او مى گوید : «هایدگر در جست وجوى حقیقت هستى، توانایى دیدن «دیگرى» را از دست داده بود.»
رویارویى با «دیگرى» و برخورد با «چهره» فاصله را از میان مى برد و به گفت وگو مى انجامد. این دگراندیشى و چهره به چهره شدن ما را به صلح و عدم خشونت فرامى خواند. این پیام اصلى فلسفه دگربودگى لویناس در عصر خشونتها و برخورد تمدنها است.
اما بن مایه فکرى لویناس را مى توان در کتاب «کلیت و نامتناهى» (۱۹۶۱) یافت. وى در این اثر دیوار بلندى بین امر نامتناهى و کلیت مى کشد و به این ترتیب سنت متافیزیک غربى را به زیر سؤال مى برد و به چالش مى کشد. چرا که تا پیش از این متافیزیک مبتنى بر امور کلى بود. همه چیز در کلیت، فروکاسته مى شد و تقلیل پیدا مى کرد و این امر کلى با چشم پوشى از اختلافات و تفاوتها حاصل مى شد. سوژه با کلیت بخشیدن به ابژه ها و بدون در نظر گرفتن تفاوتها به درک و شناخت مى رسید و این قرائت رایج از متافیزیک مبتنى بر هستى شناسى بود که «دیگرى» را در کلیت حل و ناپدید مى کرد.
اما لویناس خط بطلانى برروى آن کشید و خوانش جدیدى از متافیزیک مبتنى بر دگربودگى ارائه کرد. نقد او از «کلیت بخشى» براى رسیدن به «دیگرى» و دیدن «چهره» بود. به قول خود او: «براى دیدن چهره دیگرى ما باید حجاب کلیت را کنار بزنیم و در این هنگام است که «من» در چهره «دیگرى» بازتاب پیدا مى کند.»
تفکر مبتنى بر کلیت، دیگرى را در خود حل مى کند و غیریت شان را نادیده مى گیرد و به توتالیتاریسم مى انجامد همان چیزى که در تفکر مدرن گرفتارش هستیم. سرانجام وى در مسیر حرکت خود به سوى دیگرى به امر مطلق و نامتناهى رسید. راه او به «دیگرى هستى» ختم شد.
[نقد درآمدی بر اندیشه لویناس] [حضور «دیگری»]
امانوئل لویناس در سال ۱۹۹۵ درگذشت.
ژاک دریدا درباره او نوشت:
«حقیقتاً اندیشه هاى او جهان اندیشه را به لرزه انداخت. من با او درخیلى از موارد اختلاف نظر دارم اما آنقدر نیست که بزرگى اش را نبینم. افسوس که او «من» را نمى شناسد. او آنقدر غرق در «دیگرى» بود که دیگر «من» را نمى دید. براى رسیدن به او بایست از گمرک «دیگرى» گذشت و این براى من دشوار است.»