تاریخ انتشار: ۲۷ آذر ۱۳۸۷ - ۱۹:۳۷

علی مولوی: -«خداحافظ کلّه!» -«خداحافظ بروبچ!»

سلام! داشتم با بروبچ نیک روزگار خداحافظی می‌کردم. الان از مدرسه اومدم و دارم می‌رم خونه. خیلی خسته‌ام. دیشب تا صبح سر تحقیقم بودم و پلک روی هم نذاشتم. دارم از زور خواب می‌میرم. یه دقیقه صبر کنین کلید خونه رو پیدا کنم. کوش...آها...پیدا شد! بفرمایین تو، دم در بده...بفرمایین!

-«سلاااام! من اووومدم...الو...با شمام...کسی خونه نیست...آهاااای...»

انگار کسی خونه نیست. همه جا سوت و کوره. هیچ صدایی نمی‌آد. آخ جون! الان می‌تونم بدون اذیت‌های نرگس باجی برای خودم به دل سیر بخوابم. حالا باید چی کار کنم؟...آها... اول موبایلم رو خاموش می‌کنم، بعد تلفن‌های خونه رو از پریز می‌کشم، بعد بخاری اتاقم رو روشن می‌کنم، بعدش هم با تمام قوا زیر لحاف شیرجه می‌رم و تا دلم بخواد می‌خوابم. آخ جون...

***

-«خجالت هم نمی‌کشه پسره ... گنده.»

-«نیگاش کن عینهو خرس خوابیده.»

-«داداش کلّه عین ... هم خرناس می‌کشه.»

این‌ صداها چیه؟ یواشکی پلک‌هام رو از هم باز کردم. ای کاش نمی‌کردم. چشمتون روز بد نبینه. سه جفت چشم ، داشتن خیره خیره و چپ چپ و خشن و خطرناک و عصبی به من نگاه می‌کردن. بعدش سه تا دهن هم به این مجموعه اضافه شد و با سرعت هر چه تمام‌تر هر چی دلشون خواست نثارم کردن!

البته تا حدودی هم حق داشتن. هم اون سه جفت چشم و هم سه تا دهن. آخه من حواسم پرت بود. اصلاً یادم نبود که باید برم فرودگاه. قرار بود چون نرگس باجی زود تعطیل می‌شه مامان و بابا اون رو بردارن و برن فرودگاه و منم آخر سر یه آژانس بگیرم و برم پیش اونها تا با هم آخر هفته بریم مشهد خونه مادر‌بزرگم؛ اما من به دلیل حواس‌پرتی ام، کاملاً یادم رفته بود. حالا حتماً می‌دونین که چرا بیچاره شدم دیگه، برای همین توضیح بیشتری نمی‌دم!

بی‌خود نیست که از قدیم و ندیم می‌گن:

«شنیدم رستم بگفت به افراسیاب
باز یادت رفت گندم‌ها را ببری آسیاب!»