تاریخ انتشار: ۸ بهمن ۱۳۸۷ - ۰۴:۲۴

دوچرخه: سه شعر، به ترتیب از عباس تربن، زیتا ملکی و بیوک ملکی

 باران وقت دلتنگی

به کجا بال می‌زنی گنجشک؟ همۀ شهر غرق باران است
پیش پا را نگاه کن در شهر ، چاله‌های لجن فراوان است
گرگ بدجنس روسیاه فقط مال دنیای قصه است، درست!
شهر و دنیای واقعیش پر از گربه‌های سپیددندان است
عصر یک روز سرد بارانی؛ این چه وقت پریدن است آخر؟
مثل هر روز رأس دلتنگی، کیپ تا کیپ راه‌بندان است
راستی! زیر بارش باران، گوشه تا گوشۀ پیاده‌روها
دیده‌ای دختران فال‌فروش اشک‌هاشان چه‌قدر ارزان است؟
وقتی از دور خیره می‌نگرند ویترین‌های شاد و رنگی را
جای انگشت‌های حسرتشان روی هر شیشه‌ای نمایان است
آه، گنجشک سادۀ کوچک! قفست را شکسته‌اند، اما
راه دوری نمی‌شود بروی، بال‌هایت اسیر باران است

زمستان

آن‌قدر دلسرد شده‌ام
که پرندگان آوازخوان دلم کوچ کرده‌اند
حالا
من مانده‌ام و سرمایی
که دستکش و شال‌گردن هم
از پسش برنمی‌آید!

مترسک

در نیمه‌های شب
توفان و باد و برف
باران و رعد و برق

آغاز فصلی زرد
آغاز فصلی سرد

خواب مترسک را
توفان پراند از دشت

*

حالا در این صحرا
او می‌رود تنها
با خاطراتی خوب و بی‌برگشت