ژاکت قرمز من
روز سهشنبه بود و هوا گرم. در زیرزمین خانه ما، مادرم همیشه خرت وپرتها را طوری روی هم میگذاشت که وقتی وارد میشدی، یک قدم هم نمیتوانستی جلو بروی.
چراغ قوه را برداشتم و به جستوجو پرداختم. چند قدم که رفتم، حس کردم آنجا خیلی سرد است. کنارم را نگاه کردم. چشمم به کیسهای صورتی افتاد که پر از لباس بود. دستم را کردم داخلش، کمی زیرورو کردم و لباسی را کشیدم بیرون. نور چراغ قوه را رویش انداختم. دیدم همان ژاکتی است که وقتی کلاس سوم بودم، پدرم برایم خریده بود که خیلی دوستش داشتم و به آن میگفتم جاکت. چراغ قوه را کنار گذاشتم و خواستم ژاکت را بپوشم، دیدم خیلی برایم کوچک است و به زحمت به تنم رفت. با آن لباس، خیلی خنده دارشده بودم. حالا دیگر مثل آن وقتی که آستینهای بلندش تا روی زانویم میرسید نبود. آستینها کوتاه شده و خودش برای تنم کوچک بود، اما هر چه بود چند دقیقهای مرا در آن زیرزمین سرد گرم کرد. چراغ قوه را برداشتم و زدم بیرون. هنوز سرمای زیرزمین را حس میکردم، اما ژاکت گرمم کرده بود. تا از پلهها بالا رفتم، مادرم مرا دید و خندهاش گرفت و گفت: «دختر، این دیگر چیست؟»
گفتم: «جاکتم است!»
مادرخندهاش گرفت. رفتم بالا و ژاکت را درآوردم و انداختم روی زمین. مدادرنگیهایم را که روی میز بود برداشتم تا نقاشی کنم؛ اما دفترنقاشی آنجا نبود. نه زیرمیز بود، نه بالای کمد و نه حتی پشت مبل. زیر تخت را نگاه کردم. چشمم به عروسکم افتاد که مال خیلی وقت پیش بود. لباسش پاره شده بود و قیافهای داشت که نشان میداد خیلی ناراحت است. دستش را گرفتم و کشانکشان بیرونش آوردم. لباسش را درآوردم و وقتی شستمش، مثل اولش صورتی شد. آن را به مادرم دادم تا روی جیبش یک گل نیلوفر بدوزد. وقتی دوباره تنش کردم، از اولش هم بهتر شده بود. صورتش را هم شستم و به موهایش شانه زدم. وقتی ژاکت کلاس سومم را تنش کردم، دیگر هیچ کم وکسری نداشت و روی صورتش لبخند بزرگی نشسته بود.
هانیه زینلخانی از ابهر
تصویرگری: هانیه زینلخانی از ابهر
تنفس درهوای گذشته
آدمها بزرگ باشند یا کوچک، پیر باشند یا جوان، زن باشند یا مرد، گاهی به دوران کودکی خود بازگشت میکنند و همیشه چیزی هست که به ذهنشان تلنگر بزند و آنها را با خودش به گذشته ببرد تا یاد آن روزهای خوش را گرامی بدارند و چند لحظهای در سایه آن دوران خوش آسوده خاطرباشند شخصیت این داستان با رفتن به زیرزمین، سفری به گذشته خود میکند. در این سفر، دیدن ژاکتی که یک روزی یه آن جاکت میگفته، خاطره خوش گذشته را برایش زنده میکند و دوست دارد دوباره به همان دوران برگردد. اما بازگشت به گذشته غیرممکن است. پوشیدن ژاکتی که دیگر کوچک شده، اشاره به همین موضوع است. البته انگار او نمیخواهد این را بپذیرد وبا پوشاندن ژاکت به تن عروسکش، برخواسته خود اصرار میکند. در این داستان بسیاری از عناصر مثل زیرزمین، ژاکت، مداد رنگیها و عروسک، نماد گذشته هستند.
سردترین و گرمترین انتظار
هوا سرد است. دخترکی آن طرفتر من نشسته است و از سرما میلرزد. نگاهش روی بخار دهانش خیره مانده. از انتظارش خندهام میگیرد؛ «ها» که میکند، لبانش را جمع میکند و به ناپدید شدن بخار دهانش خیره میشود. سرم را پایین میگیرم تا بتوانم رنگ مانتویش را تشخیص دهم. از بچههای سال دوم است. به خودم فکر میکنم. چه قدر راحت اینجا زیر باران نشستهام. باران می بارد. نگاهی به پلههای حیاط میاندازم. انتظار من چه قدر فرق میکند. انتظار من از آمدن یک نفر است و انتظار او یخ کردن «ها»ی دهانش.
انتظار من گرم است و انتظار او سرد. در خودم جمع میشوم. او را میبینم، از گرما آتش میگیرم و دخترک کنارم از یخ زدن«ها»ی دهانش ناامید میشود.
فتانه ارجمند، خبرنگار افتخاری از تهران
تصویرگری: مارال طاهری
داستان شخصیت
داستان شخصیت، به داستانی گفته می شود که درآن شخصیت برجسته و همه توصیف های داستان حول محور او باشد، به گونهای که ذهن خواننده دائما درگیر درونیات او شده و توجهی به دیگر موضوع ها نکند. مهم تر از همه در این نوع داستان، معمولا حادثه و اتفاق خاصی وجود ندارد و اگر هم باشد در مقابل شخصیت رنگ میبازد. در این نوع داستان، شخصیتپردازی خیلی مهم است. شیوههای مختلفی برای شخصیتپردازی وجود دارد که رایجترین آن تقابل شخصیتهاست. مانند شخصیت بد در مقابل شخصیت خوب؛یا احساساتی در مقابل بی احساس. داستان «سردترین و گرم ترین انتظار» هم داستان شخصیت است. در این داستان حادثه خاصی وجود ندارد؛ بلکه دو شخصیت با دو احساس متفاوت در کنار هم قرار گرفته اند و تضاد ایندو است که داستان را شکل میدهد. گرچه حرف زیادی در باره شخصیت دوم که از بچههای سال اول است، زده نمیشود، اما تصویر نسبتاً واضحی از دختری که انتظارش برآورده نمیشود، ارائه شود. علاوه براین، همین کم گفتن از شخصیت دوم که ایجاد ابهام میکند، تلنگری به ذهن خواننده میزند که فکرکند دومی میتواند بخش دیگری از وجود اولی باشدیا دومی شک اولی است از نیامدن کسی که قرار است بیاید.
سؤال دهم
آرام زیر لب «به نام خدا» گفت. اسمش را بالای برگه نوشت و از سؤال اول شروع کرد به جواب دادن . جواب سؤالها را تندتند مینوشت، تا اینکه به سؤال دهم رسید: «علی 50 تومان پول داشت. پدرش 300 تومان دیگر به او داد. حالا علی...»
به فکر فرو رفت. روی میز تصویر پدرش را کشید و بعد هم خودش را کنار او. یاد روزهایی افتاده بود که با پدرش بازی میکرد. معلم برگهها را جمع کرد؛ اما علی هنوز در فکر پدرش بود و آن رانندهای که بعد از تصادف، پدرش را به بیمارستان نرسانده بود.
مهدیار دلکش، خبرنگار جوان از قم