خاطره های ما با تو
پانصد! وای خدای من! پانصد برای یک هفتهنامه با حال و هوای نوجوانانه عدد کمی نیست. انگار همین دیروز بود که شماره اول دوچرخه منتشر شد و این هفته دوچرخه در پانصدمین ایستگاهش ایستاده است؛ ایستگاهی که به سادگی به دست نیامده و برای آن زحمتهای زیادی کشیده شده. در کنار این همه تلاش، پشت این شمارهها برای ما خاطرات زیادی رقم خورده. گاهی از چاپ مطالبمان خوشحال شدهایم و گاه از چاپ نشدن آنها ناراحت. گاه بعضی از شمارههای نشریه مصادف شده با روزهای تلخ و شیرین زندگی ما نوجوانان... این پانصد شماره متعلق به 500 روز از زندگی ماست. روزهایی که گاهی بعضی از مطالب تکان دهنده دوچرخه هفتههایی از زندگیمان را هم تحتتأثیر قرار دادهاند. امیدوارم چرخ دوچرخه همچنان با انرژی زیادش بچرخد و ما هم همراهش باشیم.
صالح سبزیان پور از کرمانشاه
تصویرگری : سپیده توکلی ، کرج
پانصدمین شماره
برای خیلیها ممکنه عدد 500 بیمفهوم باشه؛ ولی برای ما بچههای همه شکلی خیلی معنی داره.
500 بار گفتن: «همشهری دارین؟ همشهری اومده؟»
500 بار ورق زدن صفحههای همشهری تا رسیدن به دوچرخه
500 بار تماشا کردن صفحه اول دوچرخه برای ما قدیمیها 500 جور خاطره رنگارنگ.
005 بار ورق زدن صفحههایی که تونستم باهاشون درددل کنم، حرف دلش رو بشنوم، راهنمایی بشم، پیشنهاد بدم...
وقتی کمکاری میکنم به روی خودش نیاره، عید رو بهم تبریک بگه و برای تولدم کارت تبریک بفرسته و من از خجالت آب بشم...اگه 5 رو بر عکس کنی، میشه یه قلب. یه قلب از طرف من برای این که بهت بگم خیلی عزیزی!
500 بار میگم: دوستت دارم.
هاله حریری از زنجان
دقیقاً 500 شماره پیش
میدانی امروز چه روزی است ؟ آره، درست گفتی. درست 500 شماره پیش بود. همان روز که تو را برای اولین بار دیدم. چه خنده زیبایی برلب داشتی! به من گفتی: «بیا با هم دوست شویم.» و الان من و تو دقیقاً005 شماره است که با هم دوستیم؛ تو همیشه مهربان بودهای و دوست داشتنی، و گاهی آنقدر بزرگ که پیشت کم میآوردم . احساس کوچکی میکردم و پایم به رکابت نمیرسید. اما تو همیشه دستم را گرفتهای، مرا بر زینت نشاندهای و در تمام کوچههایی که رنگ و بویی از نوجوانی داشته، گرداندهای. امروز من پانصدمین هفته با هم بودنمان را جشن گرفتهام و امیدوارم روزی مثل امروز، دختری که نوه نوه نوهام است، در نامهای برایت بنویسد: پانصد هزارمین هفته بودنت مبارک.
نیلوفر نیک بنیاد از تهران
تصویرگری: آرزو صالحی، تهران
برج میلاد من
حالا که خوب دقت میکنم، متوجه میشوم یکی از عوامل مؤثر در تبدیل شدن اتاقم به کمد آقای ووپی این است که من یک آرشیوباز حرفهایام و فکر کنم تا چند سال دیگر آرشیو دوچرخههایم با برج میلاد برابری کند و مامانم هرچند وقت یک بار من را تهدید به انتقال کل روزنامهها به سطل زباله میکند و من دست از پا درازتر آهی میکشم. به هرحال اگر یک روز دیدی که دیگر نامی از من توی دوچرخه نیست، بدان که حتماً زیر چرخهای دوچرخه گیر کردم و یا شاید فکری برای افتتاح برج میلاد کاغذیام میکنم.
فرزانه جعفری از تهران
یار مهربان
چه زود گذشت این 415 هفته. هیچگاه فکر نمیکردم که روزی شماره 500 دوچرخه را بخوانم؛ اما این اتفاق افتاد. نمیدانم چه بگویم. نمیدانم خوشحالم یا ناراحت.
چه زود گذشت این 2905 روز. روزهایی که با وجود خوشی و تلخی، طعمی ملس داشت. روزهایی که با هم بودیم.
آری، روزهای آبی سپری شدند. روزهای سبز در انتظار ماست.
علی غنمی جابر از اردبیل
تصویرگری : هاله مسگری ، کرج
در نیمه راه
اولین چیزی که از ذهنم عبور میکند، این است که چهقدر بزرگ شده ای. 500 میتواند نصف باشد، نصف هر چیزی، نصف هزار؛ یعنی به اندازه نصف 1000 شماره منتظرت ماندیم. میبینی؟ عدد بزرگی است.
عینکم را بالاتر میگذارم و به شماره 500 که پایین لوگوی چرخ و فلکیات خورده نگاه میکنم. نگاه متعجبم را با لبخندی نمکی پاسخ میدهی. میگویم باور کنم؟
500 ،حس عجیبی به آدم میدهد، حسی میان معلق ماندن بین کودکی و بزرگسالی، شاید به خاطر خود 500 است که معلق شده میان 100 و 1000 یعنی همان کودکی و بزرگسالی. 500 شماره از دوچرخه، یعنی یک دنیا دوست تازه. یعنی هزاران هزار مطلب و شعر چاپ شده و چاپ نشده، یعنی یک عالم نامههای گلایهآمیز و پرمهر و محبت، یعنی 500 شماره خاطرههای ارغوانی.
پشت این همه انتظارهای نوجوانانه ما، خستگیهای آدمهای زیادی هست؛ آدمهایی که به ظاهر بزرگ هستند ولی قلبشان نوجوان نوجوان میتپد.
نمیدانم چرا، ولی احساس میکنم به وسط راه رسیدیم. این جاده پر بود از ناهمواری. برف بارید، باران آمد، خورشید گرم گرم تابید و...
تصویرگری : معصومه عظیمی ، قم
ما با هم بودیم. همیشه با هم بودیم. تو خودت یادمان دادی که همیشه دستهای همدیگر را بگیریم و از سختیها نترسیم.
با تو همراه شدیم و تو با ما ماندی. حالا ذهن و قلب تو پر است از تمام نوجوانانی که از 12 سالگی با تو شروع کرده اند و تو رکاب زدی و با کلی خاطرات دوچرخهای آنها را به 18 سالگی رسانده ای .
چه 18 سالههایی که ماندند و چه 18 سالههایی که رفتند و هنوز میان دعاهایشان لبخند را برای تو آرزو میکنند. در چند قدمی فصل بهار و بوی باران به 500 رسیدی، به نیمه. حالا وقت آن است که نفسی عمیق بکشیم و هوای بهاری اسفند را احساس کنیم تا دوباره نیرو بگیریم برای ادامه راه...
هم رکاب قدیمیات، یاسمن رضائیان از تهران
سرماخوردگی
کنار پنجره ایستادهام و بیرون را تماشا میکنم. چه برفی میآید. خیلی دلم میخواهد بروم حیاط و برف بازی کنم؛ اما اجازه ندارم. آخر بدجوری سرما خوردهام و هر پنج دقیقه یک بار باید آب بینیام را پاک کنم.
به خاطر همین هم مامانم گفته: «تا سرما خوردگیات خوب نشده حق نداری بروی برف بازی کنی.» به دانههای برف که از آسمان فرو میریزند، خیره میشوم. چه قدر زیبا هستند. بعد به حیاط نگاه میکنم. کاملاً در برف فرو رفته و سفید شده است. ناگهان چیزی درمیان برفها تکان میخورد. خیره میشوم. یک گنجشک است. با سرعت به طرف در میروم و آن را باز میکنم. مادرم فریاد میزند: «کجا میروی توی این سرما؟» من هم در جواب میگویم: «الان میآیم.» به طرف باغچه میروم. خم میشوم تا گنجشک را بردارم. پرهایش از سرما یخ زده و مطمئنم مثل خودم سرما خورده.
رسول کشاورز، خبرنگار افتخاری از پرند
تصویرگری : مریم عابدی ، قوچان
حرکت در داستان
«داستان حرکت است. یا شخصیت تغییر میکند یا فضا عوض میشود یا نظر خواننده بعد از خواندن داستان دگرگون میشود.» اگر این حرکت در درون داستان انجام شود، حرکت درونی و اگر در بیرون پیش بیاید، حرکت بیرونی است. اما هرچه باشد حرکت اساس داستان است.
داستان «سرما خوردگی» حرکتش درونی است. در این داستان حرکت از جایی شروع میشود که راوی گنجشک را میبیند و برای برداشتنش سرما خوردگی خود را به هیچ میگیرد. تا وقتی راوی پشت پنجره ایستاده و دارد چیزی را که میبیند و برایش پیش آمده شرح میدهد، هیچ حرکتی انجام نشده و در نتیجه داستان هم شکل نگرفته. تا اینجا را میشود شرح خاطرات یک روز برفی دانست؛ اما درست از جایی که گنجشک را میبیند و میرود طرفش، حرکت آغاز میشود و داستان شکل میگیرد. البته نباید فراموش کرد، حرکت باید در راستای شروع و مقدمه داستان باشد و بیدلیل به داستان تحمیل نشود؛ چرا که در داستان رابطه علت و معلولی اصل اساسی است. حرکت یا عنصری که به داستان اضافه میشود، نباید بی دلیل باشد. آمدن گنجشک در این داستان کاملاً بجا و متناسب با شروع و مقدمه است. نویسنده برای شکلگیری داستان حرکتی را به آن اضافه کرده که قابل باور است؛ چون در یک روز برفی این اتفاق دور از ذهن نیست. علاوه براین نجات گنجشک به داستان معنا میدهد و میتوان گفت گنجشک نماد زندگی راوی است که باید آن را در برف و سرما حفظ کند.
تصویرگری : خدیجه قلی زاده ،شهرقدس
درخت و پرنده
اگر درخت بودی با پانصد شاخه
اگر پرنده بودی با پانصد
پر کوچک
اما مجلهای هستی
با پانصدها طرفدار
که انتظار شماره پانصدت را میکشند.
سیدهمنور ثامنی از رشت