قرار
بازهم که دیر کردهای
بیخیالِ من که منتظر نشستهام
بیخیالِ این دلی که شور میزند
زیر پای من
دشتی از علف
لحظههای جمعهام
مثل هر قرار دیگری، تلف...
میروم
صبر من تمام شد
آمدی،
این نوشته را بخوان:
«باز هم که دیر آمدی!»
رفتهام
منتظر نمان!
من یک شکوفهام
چشمان پنجره را
روشن میکنم
به نگاه خورشید تازهنفس
و سفرۀ دلم را
که بسته است همیشه،
میتکانم در باغچه
باغچه سرفهاش میگیرد
و شکوفهها میخندند
ریزریز
زن همسایه
نگاهی و تکانِ سری
او نمیداند که من
درست همسن و سال
همین شکوفههایم!
تاب و بیتاب
ماهیگیر خندید
ماهی از تبوتاب افتاد
ماهیتابه بیتاب شد
قصۀ ما به ته رسید