آرزو
در پارک دیدم او را
در حال نوازش برگی پاییزی
انگار که دستی باشد!
درخت عزیز شگفتانگیز
درخت عزیز شگفتانگیز!
که کیسهای کبود را
- که کسی از قطار برایت انداخته -
بر سرانگشتانت آویختهای
گویی گلیست اعجابانگیز...
خدا کند باد
با خود ببردش به دوردستها؛
دوباره میبینمت در سفر بعد
ردیفت را به خاطر سپردهام
نشانیات را هم
از فرودگاه تا اینجا
کیلومترها را حساب کردهام
به امید دیدار...
آههای من
آههای خاکستری
آههای چسبیده
به ای کاش و ای خدا
آههای کشدار دم صبح
بعد زنگ موذی ساعت
آههای کسل
کمطاقت
آههای بیپردۀ پشت پنجره
وقتی که آفتاب
سر میخورد از سرشانههای شهر
آههای سرد
که شعلههای کوچک کمجان را
میگیرد از اتاق بیکس تاریک
آههای تلخ
رو به تصویر دور شدن تو
در چشم تار پنجره
آههای از سر تنهایی
گم شده
در هوم... اوه... ه
*
آههای ارزان
که راه و بیراه
ریخته همهجا
حتی کف خیابان
راز
«آنا» به بت گفت
«بت» به من
من هم به تو میگویم
اما تو حواست باشد
به «سو» نگویی پنهانی
چون او رازنگهدار نیست
خودت که میدانی!