پیرمرد و زرگر
روزی پیرمردی لرزان پیش زرگری آمد و گفت: ترازویی میخواهم تا با آن زری را وزن کنم.
زرگر گفت: ای مرد، من غربال ندارم.
پیرمرد سخنش را تکرار کرد.
زرگر گفت: من که جارو ندارم.
پیرمرد با عصبانیت گفت: مگر کَری. من از تو ترازو خواستم.
زرگر گفت: کر نیستم و سخنت را شنیدم. تا تو بخواهی با این دست لرزان زرهایت را وزن کنی از دستت میافتد و پخش زمین میشود. پس به دنبال جارو میگردی تا زر خود را در میان گردوخاک جمع کنی و چون آن را جمع کردی، غربالی میخواهی تا آن را از خاک جدا کنی.
برگرفته از مثنوی مولوی
کرباس و الماس
روزی جواهر فروشی؛ الماسی درخشان یافت. آن را در کیسهای گذاشت و در صندوقی آهنی جای داد و برآن قفلی فولادی زد و به طرف سرزمین شام راهی شد تا آن را به قیمتی گران بفروشد. شب و روز از آن محافظت میکرد تا مبادا دزدی به او بزند.
کیسه سرش را بالا گرفت و با خود گفت: «عجب جاه و جلالی داریم. چهقدر از ما مراقبت میکنند. چهطور خودمان خبر نداشتیم.» الماس که حال و روز کیسه را دید، به حرف آمد و گفت: «ای دوست، تنها نیستی. چهطور ما را ندیدی. فکر نمیکنی این همه مراقبت فقط به خاطر تو نیست.»
کیسه سرش را خم کرد و به الماسی که در درونش میدرخشید، نگاهی انداخت؛ الماسی روشنتر از خورشید تابان. چون کیسه به راز مراقبتهای صاحبش پی برد، از خجالت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
برگرفته از دیوان پروین اعتصامی