کاشهای کال
بیدی که بیشعر میلرزد در دلم
آرام گیرد کاش
نخ همۀ اخمها شکافته شود و
پنجرههای از خاطره، خالی
پر شوند از لحظههای آفتابی
کاشکی
عصر پاییزی چشمهایم
اینهمه بارانی نباشد
ای کاش
کاشهایم را که میکاشتم
قد میکشیدند!
پشت پنجره
تودهای از کلاغ
خورشید را قطع میکند
مثل ناخنهایی
که کشیده میشود بر صفحۀ پنجره
با رفت و برگشتهای نامنظم
تماشا
آرامآرام
خودش را بالا کشید
از پشت تپه
حالا میتوانست
دنیا را تماشا کند خوب
خورشید