امروز با مامان کوکب و آبجی نرگس اومدم به یکی از این فروشگاههای بزرگ که لوازم مدرسه رو بخرم. چهقدرم کیف میده! بوی لباسهای نو، بوی دفترهای نو، بوی خطکشهای نو! البته خطکش دیگه بو نمیده! خالی بستم!
راستش من در برابر هیچ چیز باحالی نمیتونم مقاومت کنم! یعنی اگه از چیزی خوشم بیاد باید بخرمش. الان یه دونه از این سبدهای چرخدار گنده دستمه که دارم باهاش اینور و اونور میرم و از هر چی خوشم میآد، میریزم توش! آخه امروز دیگه نگران ایرادهای مامان کوکب نیستم. چون همه چیزهایی رو که میخرم با پول خودمه که از حقوق کار تابستونم کنار گذاشته بودم. خوبیش همینه دیگه! مالک جیب خودمم!
کمی بعد،دم صندوق
خانم صندوقدار: «جمع خریدهاتون شد 125 هزار و 750 تومن!»
بنده: «ببخشید! شما مطمئنین؟ خریدهای نفر قبلی رو هم روی فیش من حساب نکردین؟!»
***
بله! بنده اینقدر دلم به جیب خودم خوش بود که اصلاً حساب نکرده بودم که چهقدر خرید کردم و این خریدها چهقدر پولش میشه. البته مامان کوکب به دادم رسید و نذاشت این اول عمری آبروم بره و هفتاد و خوردهای هزار تومن رو که کم داشتم بهم قرض داد تا وقتی کار کردم بهش پس بدم. اما بخش بدش اینجاست که الان که اومدم خونه و خریدهام رو از کیسه بیرون آوردم، میبینم اگه مثل آدمیزاد یه فهرست از چیزهایی که لازم داشتم مینوشتم، این همه خرید اضافه نمیکردم و با همون پول خودم میتونستم پول خریدهام رو بدم و دیگه به مامانم بدهکار نمیشدم. آخه یکی نیست بگه آدم ... تو 13 تا دفتر با عکس جومونگ و تسو میخوای چیکار!
بیخود نیست که از قدیم و ندیم میگن:
«اگر باشد از آن تو همه مال و اموال جهان
توانی دهی به باد و خری جیغ و داد و فغان!»