مثل دلشوره و بهتزدگی مردمی که روزی نهچندان دور، پادشاهی سرزمینشان را فروخت.
فتحعلی شاه قاجاردر سال 1207 شمسی پس از جنگ با روسیه در پی عهدنامهای( با میانجیگری انگلیس) در روستای گلستان، این بخش از خاک ایران را به روسیه واگذار کرد. یادتان آمد؟ آذربایجان را.
همین چند ساعت قبل از روی رودخانه ارس رد شدیم. پل روی رودخانه سه قسمت شده است: نیمی برای ایران، نیمی آذربایجان و آن وسط یک منطقه کوچک آزاد هم هست. روی خطمرزی ایستادیم و به رودخانه ارس، رود تاریخ، خیره ماندیم. محلیها میگویند وقتی آذربایجان به استقلال رسید و مرزها باز شد، مردم برای دیدن اقوام خود در ایران، خود را به رود میانداختند و با شنا به مرز ایران میرسیدند.
دیوارهای قلعه ، باکوی جدید و قدیم را از هم جدا می کند
حالا در راه بودیم. هوا و زمین و دریا و جنگل همه به شمال خودمان شباهت دارد جز اینکه آنها تنه همه درختها را تا یک متر آهک زدهاند. انگار درختها چکمه سفید پوشیدهاند. آهک از پوسیدگی و کرمخوردگی درخت جلوگیری میکند، و در شب مثل علائم هشدار دهنده جادههاست.
شب بود که وارد شهر باکو شدیم. شهر با نورپردازی روی ساختمانها، رؤیایی شده بود. زیباتر از روز. و روی تپهای بلند برجی شبیه برج میلاد به چشم میخورد. برج تلویزیونی که پانزده سال قبل ساخته شده و نصف برج میلاد است و بعد هی دنبال دریا میگردی و اسکلهها؛ درست مثل وقتی که میرویم شمال!
اما صبح که شد، گوش ماهیها را دیدم. اول روی بلوکهای سیمانی دیوارها! فکر کردم با ماسهها قاطی شدهاند و عجیب که در جریان بلوکسازی خرد هم نشده بودند. بعد در آسفالت خیابانها ، حتی خاک قبرستان هم پر از گوش ماهی یا صدف بود.
بعد به ساحل رفتم. ساحلی کمی دور از مرکز شهر. ساحل «قورادل» که یکدست طلایی بود. خزر صدفهای طلاییاش را اینجا میآورد. حتی ماسهها، صدفهای خرد شده طلاییاند.
مجسمه نظامی در باغ موزه شهر باکو
گفتیم این شهر گوش ماهیهاست، شهر صدف! فقط یکی از ساحلها که نزدیک اسکله بود گوش ماهی نداشت. سنگهای بزرگ را با تور فلزی نگهداشتهبودند تا به دریا نریزد و دریا بوی نفت میداد و چرب و سیاه بود.
گفتم نفت!یک تصویر عجیب در ذهنم مانده است. وقتی برای رفتن به ساحل طلایی، خارج از شهر میرفتیم از منطقهای گذشتیم که در دو سوی جاده تا جایی که چشم کار میکرد چاههای کوچک و بزرگ نفت بود و دکلهای عظیم و سیاه و کهنه نفتی. روی بعضی از چاهها هنوز دستگاههایی فعال بودند. در پس زمینه خورشید غروب میکرد و مرا به تاریخ میبرد. پرسیدم اینجا کجاست؟
- این چاهها دیگر نفت ندارند.
- پس متروکه است؟
- بله، فقط در چندتایی از آنها، کمی نفت باقی مانده است.
- برویم؟
- نه، خاک چرب است. نمیشود،منطقه بازدید ندارد...
* * *
دستتان را به من بدهید. با من بیایید و نگاه کنید. در خیابانهای اصلی قدم میزنیم. ساختمانها قدیمیاند اما بسیار زیبا. با یک معماری یکدست اما متفاوت.در ساخت بنای همه آنها یک نوع سنگ خاص کرمرنگ به کار رفته است. بعضیها تجاریاند بعضیها مسکونی. اما همه بلند و در فاصله ساختمانها، کوچهها و دالانهایی است که ما را به دل شهر میبرد. چشمتان را ببندید، وارد کوچه شوید. حالا نگاه کنید!
نمایی از موزه ادبیات/عکسها: اصغر بادپر
شهر دیگری این پشت پنهان است با خانههای قدیمی، کوچههای تنگ و آپارتمانهایی با سبک و سیاق بسیار متفاوت و لااقل بدون هیچ معماری بیرونی! تعجب نمیکنید! این خانهها آنقدر قدیمیاند که بازسازی نمیشوند. اما شهر در حال بازسازی است. به سرعت مجتمعهای عظیم در کنار خانهها و محلههای قدیمی ساخته میشوند تا ساکنان خانههای کهنه را به آنجا منتقل کنند.
حالا به خیابان اصلی برگردیم. در مسیر رفت و آمد در شهر هر روز از جلوی خانهای رد میشدم که پشت در آن خانه هر روز دو سبد گل تازه سفید میگذاشتند. بیشتر که دقت کردم روی دیوار خانه دو مجسمه کوچک دیدم که یکی از آنها متعلق به حیدرعلی اف رئیس جمهور فقید ودیگری متعلق به همسرش بود. و اینجا هم منزل شخصی آنها.
* * *
سر ظهر بود که مدرسهها تعطیل شدند. آنها هم لباس فرم داشتند. اینجا شروع مدرسه در 6 سالگی است و دوره ابتدایی 4 سال و اجباری است. 5 سال راهنمایی دارند و دو سال هم برای دیپلم میخوانند. دانشآموزان سه ماه و 15 روز در تابستان تعطیلاند، نوروز یک هفته و ژانویه 11 روز تعطیلاند.
خط آنها در زمانهای قدیم عربی و در زمان تسلط روسها، روسی بوده و حالا هم لاتین است.
سعی میکردم نوشتههای روی دیوار را بخوانم: «زیا... نه، خیا... خیابان شهید لر» عجب جای قشنگی، چه مشعلی! اینجا یاد بود چه شهیدانی است؟
- ماجرا دارد.
- برویم ببینیم؟
-برویم.
این کوچه تنگ و باریک ما را به دل شهرباکو می برد
ماجرای این خیابان به سالها قبل برمیگردد. در دوران تسلط کمونیسم براین سرزمین، مخالفان کمونیستها در این خیابان به خاک سپرده شدند. بعد کمونیستها این خیابان را پارک تفریحی کردند و قبرستان از بین رفت. در سال 1990 در یک درگیری داخلی بر سر سرزمین «قره باغ» ، مردم به خیابان ریختند و روسها آنها را به توپ بستند. کشتههای آن روز در این خیابان (یا پارک) به خاک سپرده شدند که حالا یکی از مکانهای دیدنی این شهر است. برای ورود به آن باید از پلههای بلند و راهروی بزرگ و سفید رنگی بگذری که مشعل بزرگی برفراز آن روشن است. بعد قبرهای آنها را میبینی که کنار هم قرار گرفتهاند. وقتی از کنار مقبرهها میگذری، به محوطهای بزرگ میرسی که وسط آن بنایی نمادین گذاشتهاند. مثل آتشکدهای که خاموش نمیشود. میگویند در عروسیهای این شهر، عروس دامادها اینجا میآیند و روی قبرها گل میگذارند.
* * *
مجسمه نظامی تنها، در وسط باغ یک موزه قرار گرفته است و در پایه مجسمه تصویرهایی از داستانهای نظامی مانند شیرین و فرهاد بر روی سنگ تراشیده شده است. پلههای کوتاه اما متعددی ما را از مجسمه بزرگ شاعر شهیر ایرانی به موزهای میرساند که از همان بالای پلهها، مجسمههای سفید و بزرگش که بر روی نمای ساختمان موزه قرار گرفتهاند، دیده میشد. مجسمههایی که هر کدام متعلق به یک شاعر و نویسنده است؛ ایرانی و آذری.
- اینجا کجاست؟
- موزه شعرا، موزه ادبیات.
- برویم؟
- نمیتوانید. تعمیرات دارد. تا یک ماه بسته است.
این هم از بدبیاریهای سفر است. ناراحت ودلخور به اطراف نگاه میکنیم. به دیوارهای بلند و قدیمی یک قلعه.
- آن قلعه است؟
- بله شهر قدیم باکو است. اینجا که ما ایستادهایم یعنی پشت دیوارهای قلعه، روزگاری دریا بوده است وشهراصلی باکو داخل آن قلعه. دریا عقب نشست و اینجا شد باکو.
- برویم؟
- برویم.
البته ما رفتیم. اما در گزارشی دیگر با هم به شهر قدیم باکو میرویم و آنجا را میبینیم.