روزگارش از درآمد خیاطخانهای میگذرد که ده سال است به همسرش واگذار کرده و خودش وقف دلمشغولیهایش شده : رسیدگی به کودکان کار؛ آنها که به جبر زمانه، از داشتن زندگیای آرام و بیدردسر محروماند؛ آنها که برای سیر کردن شکم خود و خانوادهشان به هر دری میزنند؛ آنها که کودکیشان در مشکلات بزرگسالان اطرافشان گم شده است...
علی صداقتیخیاط ده سال است که جز پرورش خلاقیت در این کودکان، دغدغه دیگری ندارد. حاصل این تلاش شبانهروزی کسانی هستند که راه خود را از میان کورهراههای زندگی به خوبی یافتهاند. در تمام این سالها نوشتههای کودکان کار جمعآوری و در چهار مجلد چاپ شده است. «برج غار » اولین کتاب این مجموعه است.
با او که بچهها «عمو خیاط» صدایش میزنند به گفتوگو نشستیم.
عکس : محمود اعتمادی
- چهطور شد به آموزش بچههای کار علاقهمند شدید؟
پارک هرندی در دروازه غار تازه درست شده بود. تعدادی جوان که کار ستادی را نمیپسندیدند و میخواستند کار عملی کنند، روزهای جمعه، بچههای آنجا را زیر سایه درختهای پارک جمع میکردند و مشغول سوادآموزی میشدند. مدرسهای در همان حوالی در اختیارشان قرار گرفت تا کلاسهای درس جمعه را در آن تشکیل دهند.کمکم تعداد بچههایی که در این کلاسها شرکت میکردند زیاد شد تا رسید به تقریباً 200 نفر؛ اما در میان این تعداد، حدود 30 نفر بودند که نظم مدرسه را به هم میزدند و نمیگذاشتند کلاسها تشکیل شود. کافی بود لحظهای از یک نفر از این گروه غافل شوی تا کل مدرسه به هم بریزد!
دو گروه روانشناس قبلاً با اینها کار کرده بودند اما نتیجهای نداشت. دوستانی که این کار را شروع کرده بودند، عضو انجمن حمایت از حقوق کودکان بودند. سراغ من که آمدند و مشکل را مطرح کردند، رفتم تا ببینم میشود برایشان کاری کرد یا نه! شش ماه آنجا بیتوته کردم.
- توانستید مشکلشان را حل کنید؟
من در مدتی که آنجا بودم، این 30 تا بچه را زیر نظر گرفتم و با هممحلهایهایشان مقایسه کردم؛ بعد با قشر بالاتر و مرفهتر. دیدم از لحاظ هوش و انرژی چیزی از دیگران کم ندارند؛ ولی به دلیل یک سری مشکلات، واکنشهای نابهنجاری دارند. باوجود ذهن بسیار فعالی که دارند، آنچه بیشتر از همه در زندگیشان دیده میشود، شتاب است؛ برای همین هم واکنشها خیلی سریع اتفاق میافتد.
- برخورد بچهای از این گروه با شما چهطور بود؟ شما را راحت میپذیرفت و اعتماد میکرد؟
اگر محبت میکردم، میگفت حاضر است جانش را برایم فدا کند. به قدری قدردان و سپاسگزار این محبت بود که حاضر بود بهخاطر من هر کاری بکند؛ اما اگر یک ساعت بعد، چیزی میگفتم یا کاری میکردم که خلاف شخصیت و منش او بود، به حدی متنفر میشد از من که میخواست خرخرهام را بجود! صراحتاً میگفت ازت بدم میآیدو میخواهم شکمت را پاره کنم! خب، برای اینها چهکار میشد کرد؟ کدام یک از اینها را میشد باور کرد؟ کدام یک صادق است؟ دیدم هر دوی اینها صادق است.
- برای این که از این دوگانگی رها شوند و به ثبات برسند چه ترفندی به کار بستید؟
ببینید در روانشناسی یک چیزی هست که سهراب به آن میگوید «اتاق آبی»، کامو میگوید «بیگانه»... هر کسی یک اسمی روی این روش گذاشته. من وقتی رفتارهای اینها را جمعبندی کردم، دیدم چون با بازداشت و اینجور مسائل سروکار دارند، انسانهایی پرخاشگر میشوند. این 30 نفر فوقالعاده پرانرژی بودند. بعضیهایشان کانون اصلاح و تربیت را هم تجربه کرده بودند.
- خانوادهای داشتند یا بیخانمان و تنها بودند؟
در آنجا خانههایی هست با پنج، شش اتاق که چند خانواده در آن زندگی میکنند. هر خانواده در یک اتاق. از این خانههای اجارهای آنجا زیاد است. یکی از همین بچهها در خانهای زندگی میکرد که شش خانوار در آن ساکن بودند. فقط خانواده خودشان نه نفر بودند که در یک اتاق زندگی میکردند. یکی از دخترها با همسرش، یکی از پسرها با زنش، پدر و مادر و سه تا بچه مجرد. همه با هم توی همان یک اتاق بودند. در چنین خانه ای صبح که میشود، مادر صدا میزند که «بچهها، صبحانه!» اگر دیر برسی، چیزی نمیماند که بخوری. پس باید عجله کنی. پدر خانواده میگوید پاشو برویم سر کار. اگر زود بلند نشوی، کتک را خوردهای و لت و پار شدهای. پس زندگی در شتاب است. تصور کنید پدر خانواده سرکار میرود، چند ماه است دارد کار میکند؛ یک مقداری هم قرض کرده به حساب این که کار میکند و قرض را میدهد. یک دفعه از کار اخراج میشود. حالا خرج خانه مانده، طلبها هم مانده، بچه باید برود سرکار؛ حالا هر کاری. من با توجه به این زندگی، تصمیم گرفتم جایی برایشان درست کنم که فقط مال خودشان باشد. جایی به نام «اتاق خلوت ذهن».
فکر کردم برای این بچهها «اتاق خلوت ذهن» را تقویت کنم تا در درازمدت تبدیل شود به «اتاق امن ذهن». برای این که اگر چیزی آنها را اذیت کرد، به این اتاق پناه بیاورند.این باعث میشود نگرانیها را بتوان برای مدتی فراموش کرد و زندگی را ادامه داد.
عمو خیاط به بچهها درس زندگی میدهد
شروع کردم با بچهها صحبت کردن. گفتم اگر در خانواده شما یک مسئله حادی اتفاق بیفتد که دیگر نتوانید خانه را تحمل کنید، باید تلاش کنید آزادتر فکر کنید و تحلیل کنید.
پدر کار ندارد، مادر مریض است، صاحبخانه آمده و طلبش را میخواهد. بچه نمیتواند تحمل کند. باید بزند بیرون. در را که باز میکند میبیند یک دیوار بلند جلویش هست. نه دری، نه پنجرهای. این آدم یادش میرود چه میخواسته. این یک شیوه دفاعی بدن است. این که فراموش میکند چه اتفاقاتی افتاده بوده. ما از این شیوه استفاده کردیم و این دیوار را به بچهها نشان دادیم تا فراموش کنند و یادشان برود چه مشکلاتی داشتهاند. اتاق خلوت ذهن پشت این دیوار است. کافی است از آن بالا بروند.
- از ایده انتشار کتاب از نوشتههای بچهها بگویید؟
کسی که دیوار را دیده فراموش میکند به خاطر چه اتفاقی از خانه بیرون زده بود. دور دیوار میچرخد تا دری، پنجرهای پیدا کند، اما فقط یک نردبان میبیند. از آن بالا میرود و در آن طرف دیوار، چیزی میبیند که باعث شادی و خندهاش میشود. ما فقط او را میبینیم که میخندد و خودش را آن طرف دیوار میاندازد. حالا به ما بگویید آنجا چه بود که اینقدر او را خوشحال کرده است؟
من این 30 تا بچه را جمع کردم. قبلاً دو تا، سه تایی با آنها کار کرده بودم ولی روزی که هر 30 نفرشان را در کلاس جمع کردم، ساعت 10 صبح بود و کار تا یک بعد از ظهر بدون ناهار، و بیسروصدا ادامه داشت. بقیه دوستان از تعجب مانده بودند که چه اتفاقی افتاده؟ میگفتند برویم ببینیم خیاط اینها را خفه نکرده باشد! این آغاز کار من بود. من آنجا بود که این کتابها را طراحی کردم،« برج غار» و «ترس غار» و... . تا الان که حدود هشت سال است با بچهها دارم کار میکنم، چهار کتاب چاپ شده و دو تا کتاب هم هست که دارم رویش کار میکنم و با وجود این فکر میکنم تازه از نیمه راه گذشتهام.
کمک به دیگران
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکس نبود یک روز یک مرد شکاری رفت شکار کند پرنده و چیزهای دیگر هم شکار کرد و یک تله گذاشته بود که چیزهای مثل آهو و خرگوش شکار کند آن مرد یک فیل شکار کرد و برای 10 ماه به خانوادهاش داد و بچههایش هم همیشه از آن گوشت میخوردند و همیشه سیر بودند و همیشه به همسادهاش میداد و کمک میکرد.
حسن، 21ساله، دوم دبستان
از کتاب برج غار
مدرسه رایگان
روز روزگاری یک پسری بود که خیلی خیلی فقیر بود او دوست داشت به مدرسه برود و درس بخواند اما چون فقیر بود پول رفتن به مدرسه را نداشت او میخواست کار کند تا بتواند پول در بیاورد تا بتواند به مدرسه برود او در حالی که خیلی ناراحت بود یک دفعه چشمش به یک برج افتاد او دور ور برج را گشت اما دری پیدا نکرد یک دفعه چشمش به یک طناب افتاد از آن بالا رفت و دید که یک مدرسه رایگان آنجاست آن پسر به پایین رفت تا درس بخواند.
سمیرا، 31 ساله، اول راهنمایی
از کتاب «برج غار»