میدانم که این آسمان؛ همان آسمان چند سال پیش است؛ آسمانی که ساعتها در برابرش مینشستم، تماشایش میکردم و ستارههایش را هرچهقدر که میشمردم باز هم تمام نمیشد. نگاهم از یکی به دیگری سُر میخورد و هر کدامشان مرا به جهانی میبرد از احساسها، فکرها و خیالها، و بعد از گشت و گذار در میان این نقطههای درخشان، به زمین که باز میگشتم احساس تازگی، سبکی و آرامشی میکردم که هیچ چیز دیگری نمیتوانست این احساس را به من بدهد. اما حالا دیگر از آن ستارهها خبری نیست... میدانم که آنها سر جایشان هستند، میدانم؛ این منم که دیگر نمیتوانم آنها را ببینم! اما مگر در این چند سال چه اتفاقی افتاده؟ نکند چشمهایم صدمه دیده باشند؟
آلودگی هوا... همهاش تقصیر این آلودگی هواست... اما نه، فقط آلودگی هوا نیست که نمیگذارد ستارهها را ببینم؛ آخر تنها آلودگی این شهر بزرگ که آلودگی هوا نیست؛ انواع و اقسام دیگرش هم هست: آلودگی صوتی، نوری و... آلودگیهایی که هر کدامشان ما را از طبیعت دورتر و دورتر میکنند... آخ... امان از این آلودگی نوری... همین آلودگی است که ستارهها را پنهان و من را از تجربههای شگفتانگیز تماشای آسمان پرستاره محروم کرده.
به پشت بام میروم و از آن بالا به منظره شهر نگاه میکنم؛ به این همه نقطه نورانی که سرتاسر آن پاشیدهاند. با خودم میگویم:« نکند آسمان جایش را با زمین عوض کرده؟» اما نه، آن آسمان آرام کجا و این زمین پرهیاهو کجا! و من باز از خودم میپرسم: « نکند چشمهایم صدمه دیده باشند؟»
اگر سلولهای عصبی چشمم همانقدر که نسبت به جسمی تیز حساساند و با انتقال احساس درد، مرا از خطر با خبر میکنند، در برابر نور زیاد هم واکنش نشان میدادند، میدانی چه میشد؟ منی که خانهام در شهری بزرگ است، مدام چشمهایم درد میکرد و مجبور میشدم خیلی از چراغها و لامپها را خاموش کنم. چهخوب میشد، نه؟ اما حالا، بدون اینکه متوجه باشم، بهخاطر نورهای اضافی دور و برم، آسیبهای زیادی به چشمهایم میخورد.
میپرسی: «مگر شب یک شهر بزرگ، بدون چراغ هم میشود؟» نه، نمیشود، اما اگر فقط جاهایی نورپردازی میشدند که واقعاً لازم بود و جاهایی که فقط برای تزیین نورباران میشوند از راههای دیگر زیباتر میشدند، چهمیشد؟ نمیشد؟ یا کسانی که مسئول نورپردازی شهرند کمی هم به چشمهای من و تو و خودشان فکر میکردند و بر اساس اصول علمی این کار را انجام می دادند؟ دوستی دارم که خیلی چیزها از نجوم و آسمان میداند. او میگوید نور زیاد شهرهای بزرگ باعث میشود کلاهی نوری بر سر شهر درست شود که به آن «آسمانتاب» میگویند و همین آسمانتاب باعث میشود تا شعاع 150 کیلومتر، آسمان درستوحسابی دیده نشود! صدّ و پنجّاه کیلومتر!
در حالی که اگر چراغها کلاهک داشتند و نورشان را به آسمان نمیفرستادند، اینطوری نمیشد! از وقتی این چیزها را فهمیدهام، به هر چراغی که میرسم از خودم میپرسم: «روشن بودن این چراغ واقعاًً لازم است؟» و اگر روشن بودنش واقعاً ضروری است، سعی میکنم روی آن کلاهکی بگذارم تا نورش را به آسمان نفرستد. این حداقل کاری است که میتوانم بکنم. تو هم که آسمان را دوست داری این کارها را میکنی؟ آخر میدانی که امسال سال نجوم است؛ دست کم امسال به خاطر این اسم هم که شده باید حواسمان بیشتر به آسمان و ستارههایش باشد، نه؟