و داشت خودشو آماده میکرد که بره توی پارکینگ خونهشون و ورزش کنه، آخه شب قبل بابای بابام بهش گفته بود که «عقل سالم در بدن سالمه.» بعدشم گفته بود که:« سحرخیز باش تا کامروا شوی.» بابام جمله اولشو خوب فهمیده بود اما توی جمله دوم، نفهمیده بود «کامروا» یعنی چی، اما حدس میزد یه چیزی مثل گل پسر، شاخه نبات میشه. واسه همین هم تصمیم گرفته بود صبح زود بلند بشه و بره توی پارکینگ و ورزش کنه تا هم زودی عاقل بشه و هم گل پسر، قندعسل یعنی کامروا. بعدش بابام جوجهشو که هنوز خوابیده بود صدا کرد و گفت: «پاشو بریم ورزش کنیم.» اما جوجه کوچولو سرشو بیشتر فرو کرد زیر پتو و فقط دم فسقلی شو تکون داد و نشون داد که من نمیآم. بابام هم گفت: «باشه، بخواب! من میرم ورزش کنم تا مغزم بشه قد هندونه اما تو بخواب که بشه قد شیپیش.»
خب البته بابام که شپش ندیده بود اما فکر میکرد هرچی موجودات گندهتر بشن مغزشونم بزرگتره و عاقلترن. واسه همین به خودش گفت اگه خیلی ورزش کنم مغزم میشه قد نهنگ، اما باز هم نتونست بفهمه مغز به اون گندگی رو چهطوری تو کله کوچولوش جا بده. بعدش به خودش گفت عیب نداره، امشب از بابام میپرسم. و رفت توی پارکینگ. توی پارکینگ آقای همسایه که داشت ورزش میکرد، بابامو دید و گفت: «بهبه! آقاکوچولو، چی شده صبح به این زودی اومدی اینجا؟»
بابام گفت: «میخوام ورزش کنم، عاقل و کامروا بشم.» بعدشم از آقای همسایه پرسید: «ببخشید آقای همسایه،این چیه که هی میزنید تو سرتون بعدشم میزنید تو پشتتون، بعد میگیرید جلوی صورتتون؟»
آقای همسایه خندید و گفت: «تو سرم نمیزنم که، این اسمش میله، واسه ورزش کردنه.» بابام گفت: «میله آهنی که میگن همینه که سنگینه؟»
تصویرگری: لاله ضیایی
آقای همسایه که دیگه نمیخندید گفت: «این چوبیه و اسمش هست میل، نه میله.» بعدشم به بابام گفت: «حالا اگه میخوای ورزش کنی برو اون تخته شنا رو بیار و به من نگاه کن تا یاد بگیری.» بابام هم گفت: «چشم» و رفت ته پارکینگ تا یه تخته بیاره واسه شنا کردن. اما اونجا هرچی نگاه کرد هیچ تختهای ندید و فقط یه دونه دید که مثل یه طاقچه کوبیده بودنش روی دیوار و روی اونم آقای همسایه همه میلهاشونو با یه عالمه چیزهای دیگه گذاشته بود که بابام اسمشونو بلد نبود.
خلاصه بابام فکر کرد که حتماً همون تخته روی دیوارو باید ببره، واسه همین هم پرید و از تخته آویزون شد و شروع کرد از اون تاب خوردن تا شاید کنده بشه و اونو ببره اما مگه تخته کنده میشد؟ تا اینکه بالاخره بابام خسته شد و تخته از دستش در رفت و مثل فنر رفت بالا و هرچی که روش بود رفت تو هوا و بعدشم همهشون گرومب و گرومب ریخته رو زمین.
آقای همسایه که حسابی ترسیده بود جیغ زد: «چیکار میکنی نیم وجبی!» و دنبال بابام کرد. بابام بدو آقای همسایه بدو. اما آقای همسایه فقط تونست پنج دور و نیم، دور پارکینگ دنبال بابام بدوه و آخرشم از خستگی نشست روی زمین و گفت: «بچه، تو با این نفست میتونی قهرمان دوی استقامت بشی، الانم برو خونه، من دیگه خسته شدم، منم برم یه چیزی واسه صبحونه بخرم و بیام.»
نیم ساعت بعد آقای همسایه با یه قابلمه کوچولو اومد در خونهشون و گفت: «بیا اینو بگیر و بخور تا جون بگیری، من که حسابی خسته شدم.»
بابام هم قابلمه رو گرفت و رفت توی آشپزخونه و درشو باز کرد که ببینه توش چیه، اما توی قابلمه فقط یه آب زرد و چرب بود. بابام یه ملاقه برداشت و کرد تو قابلمه و آورد بالا اما آقا چشمت روز بد نبینه، توی ملاقه یه دونه چشم درسته بود که داشت به بابای بیچارم زل زل نگاه میکرد. طفلکی بابام مثل سنگ خشک شد و ملاقه از دستش افتاد و چشم هم قل خورد و رفت گوشه سفره وایساد، یه دفعه بابام دهنشو باز کرد و از ته دلش شروع کرد به جیغ کشیدن.
مامان و بابای بابام دویدن تو آشپزخونه و بابامو که داشت دور آشپزخونه مثل اسب مسابقه میدوید و جیغ میکشید گرفتن. بابام یه جیغ میکشید و یه جمله میگفت، بالاخره هم گفت: «قابلمه، چشم، آقای همسایه آدمخوره.» که شنید بابای بابام داره میگه: «توی قابلمه یه زبون و یه مغز هم هست.»
واسه همین بلندتر جیغ کشید و شروع کرد به دویدن که با کله رفت توی در کابینت که باز بود و غش کرد وسط آشپزخونه. بابای بابام که بزرگ بود اونو بلند کرد و گفت: «خجالت بکش بچه، اون یه جور غذاست که از کله پاچه گوسفند درست میکنن و آقای همسایه هم خواسته به تو لطف کنه که برات اونو آورده.»
بابام که تازه خیالش از آدمخوری راحت شده بود یه پوفی کرد و مثل یه گوجهفرنگی پهن شد کف آشپزخونه. کمکم همسایهها جمع شدن و شروع کردن به گفتن و خندیدن و آقای همسایه هم بابامو بوس کرد و بهش یه شکلات داد و بابام هم چشماشو ریز کرده بود و خودشو واسه همه لوس میکرد که خانم پیر همسایه پایینی با یه قابلمه اومد تو و گفت: «بیا پسرجون این سوپ رو بخور تا یه کم حالت بیاد سر جاش، رنگت مثل گچ دیوار شده.»
مامان بابام در قابلمه رو باز کرد و ملاقه رو کرد توی سوپ که آقا، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه، با اولین ملاقه یه دست زردرنگ با چهار تا انگشت بلند اومد توی ملاقه که بابای بیچارهام دوباره جیغ زد و فرار کرد و رفت پشت بابای بابام قایم شد . خانم پیر همسایه پایینی گفت: «پسرجون این سوپ پای جوجهس که بخوری و قوی شی.»
خیال بابام راحت شد و از پشت بابای بابام اومد بیرون. اما یه دفعه جوجه بابام که اسم سوپ پای جوجه رو شنیده بود وسط میز غش کرد و پاهاش رفت هوا و همه شروع کردن به خندیدن.