تا بفهمد کی، کدام است! به هر حال، وقتی به سن مدرسه رفتن رسیدند، هر کدام به مدرسه دیگری رفت تا هیچ کس آنها را با هم قاطی نکند!
هر دو پسر بچه چنان زرنگ و باهوش بودند که درسهایشان را خیلی سریع یاد میگرفتند.
مشکل اینجا بود که معلم یکی از آنها خیلی به او توجه نمیکرد و همیشه دنبال موقعیتی میگشت تا پسرک را سرجایش بنشاند!
یک سال، بعد از تمام شدن امتحانها، نمرههای همین پسر از همه بهتر شد و حتی بهتر از آنی که معلم میخواست!
معلم گفت: «قبل از اینکه نفر اول کلاست کنم باید به سه تا از سؤالهایم جواب بدی. تا فردا صبح وقت داری فکر کنی. سؤالها اینا هستن: وزن ماه چهقدر است؟ عمق دریا چهقدر است؟ و آخرش من در باره چه فکر میکنم؟»
پسر به خانه رفت و شب هم با برادرش بازی نکرد چون مشغول حل کردن سؤالهای معلم بود. آخر سر برادرش پرسید: «چرا اینقدر تو فکر هستی؟»
پسرک گفت: «معلمم قبل از اینکه منو شاگرد اول کلاس بکنه، خواسته که به سه تا از سؤالاش جواب بدم. اما نمیتونم جوابا رو بدم.»
برادرش پرسید: «سؤالا چین؟»
وقتی آنها را گفت، برادرش گفت: «فکرشم نکن، بذار فردا من جای تو برم مدرسه و تو هم جای من برو، همکلاسیهامون میگن کجا بشینیم.»
فردا صبح هر دو برادر به مدرسه دیگری رفتند. مدتی نگذشت که معلم از قل دوم خواست تا بایستد: «حالا بگو ببینم سؤالای من چی شد؟ وزن ماه چهقدره؟»
پسرک گفت: «صد، آقا.»
- چهطوری به دست آوردی؟
- خب، آقا، تو صد، چهار تا ربع است و ماه هم چهار تا ربع دارد.
معلم گفت: «خیلی خوب، عمق دریا چی؟»
- به اندازه یک سنگ انداختن، آقا.
- چهطوری؟
- وقتی یه سنگ پرت میکنید، درست تا ته آب میره، آقا.
معلم گفت: «خوبه، حالا سومین و سختترین سؤالم، من در باره چی فکر میکنم؟»
پسرک گفت: «اجازه آقا، شما فکر میکنید من "بابی" هستم، در حالی که من "تامی" هستم.»