او دختری خیالپرداز است و هنگامی که در شهرستان خود زندگی میکند، شبها روی پشتبام میخوابد، به تاق آسمان خیره میشود و با شغالهای بیابان حرف میزند. اما بعد مجبور میشود همراه خانواده به تهران کوچ کند.
ریحانه ساخته ذهن خیالپرداز یک نویسنده است؛ اما خیالی نیست، واقعی است. واقعی بودن او از نوعی است که به آن واقعیت داستانی میگویند. واقعیت داستانی ریحانه و بقیه شخصیتهای رمان «چهل تکه»، فرصتی را برای تشکیل یک جلسه فراهم میکند. جلسه نقد و بررسی این کتاب با حضور نویسندهاش، جمالالدین اکرمی و به همراه سه نفر از اعضای باغچه داستان. شیرین جعفری، نیلوفر شهسواریان و زهرا مؤیدیبنان شرکتکنندههای این جلسه هستند. آنچه میخوانید گزارش کوتاهی است از این جلسه و نه البته همه صحبتهایی که درباره این کتاب شد.
جلسه را زهرا مؤیدیبنان شروع و نقد کتاب را از اسم کتاب شروع میکند. به نظر او زندگی ریحانه مانند همان پارچه چهل تکه یادگاری مادربزرگ است که با خود به تهران میبرد و بعد از اتفاقی که برای پدر میافتد، این تکه تکه شدن بیشتر خودش را نشان میدهد. البته هنوز در زندگیشان چیزی هست که آنها را کنار هم نگه دارد.
توضیح زهرا نویسنده را شگفتزده میکند. او افسوس میخورد که چرا قبلاً این حرف را نشنیده بود، چون در این صورت ساختار کتاب را عوض میکرد و فصلها را طوری کنار هم میگذاشت که تداعیکننده پارچه چهل تکه باشد.
زنان داستان
حضور سه دختر نوجوان در این جلسه فرصت خوبی است برای نویسنده تا نظر آنها را درباره شخصیتپردازی زنهای کتاب بداند. آیا او در کارش موفق بوده؟
نیلوفر شهسواریان میگوید: «من از شخصیت ریحانه خوشم اَمد. او دختری خیالپرداز است که قلب مهربانی دارد و مهربانیاش از نوع مهربانی مادرانه است. بقیه شخصیتهای زن کتاب هم در حد خودشان پرداخت شدهاند، اما نه به اندازه ریحانه. شخصیتپردازی ریحانه درونی است. نویسنده بیشتر ذهن او و خیالهایش را نشان میدهد و کمتر به شکل ظاهرش توجه میکند. اما درباره مردها قضیه متفاوت است. مثلاً اسد برادر ریحانه در سراسر کتاب همیشه با سری که مادر رویش ضماد هسته زردآلو گذاشته، دیده میشود. همین تفاوت شخصیتپردازی سبب شده که نقش ریحانه در کتاب برجستهتر شود.»
داستانی از زمان گذشته
داستان رمان مربوط به سالهای پیش از انقلاب است. بخش مهمی از زندگی ریحانه در شهرستانی میگذرد که آداب و رسوم خاص خود را دارد. سؤال جمالالدین اکرمی این است که آیا این موضوع سبب نشده کتاب برای نوجوان های امروزی مناسب نباشد و نتوانند با آن ارتباط برقرار کنند؟
این بار هم نیلوفر جواب میدهد و میگوید: «دو چیز سبب شده که این اتفاق نیفتد: یکی شخصیتپردازی ریحانه که خواننده میتواند او را خیلی به خودش نزدیک احساس کند و دیگری استفاده از فعل حال ساده به جای گذشته که این حس را به خواننده میدهد که انگار همه چیز دارد در زمان حال اتفاق میافتد و داستان مربوط به همین الان است. اما رمان در بعضی جاها کمی خسته کننده میشود.»
از راست به چپ: شیرین جعفری،نیلوفر شهسواریان و زهرا مؤیدی بنان
زهرا هم میگوید: «قدرت یک داستان در جدید یا قدیمی بودن موضوع آن نیست، هرچند موضوعهای جدید برای نسل امروز جذاب است. قدرت داستان در قانع کردن خواننده است و اینکه بتواند از همان آغاز او را درگیر خودش کند و حرفی را که دارد به بهترین شکل بگوید. به نظر من نویسنده از این نظر موفق بوده؛ اما من هم مثل نیلوفر معتقدم که داستان در بعضی قسمتها کمی خستهکننده میشود؛ مثلاً جاهایی که داستان وارد آداب و رسوم شهرستان محل زندگی ریحانه می شود، این مشکل بیشتر به چشم میخورد.»
شیرین جعفری که معمولاً کمتر حرف میزند و بیشتر گوش میدهد، وقتی حرف از بخشهای خستهکننده کتاب میشود و دیگران به آداب و رسومی اشاره میکنند که در کتاب آمده، سکوت را می شکند و میگوید: «به نظر من بهترین قسمت کتاب همان جاهایی است که این آداب و رسوم شرح داده شده. مراسم خرمن گولو یا خرمنکوبیدن برای من خیلی جالب بود؛ چون با چیزی آشنا شدم که تا به حال نشنیده بودم. از این نظر کتاب اطلاعات خوبی به من داد.»
فضای دخترانه
رمان «چهل تکه» به صورت روایت اولشخص یا من راوی نوشته شده. این ریحانه است که داستان زندگی خودش را تعریف میکند. آیا نویسنده توانسته در کتابش کلمهها و جملههایی را به کار ببرد که خاص یک دختر نوجوان است؟
زهرا میگوید: «توصیفهایی که ریحانه میدهد در بیشتر قسمتهای کتاب متناسب با سن و سالش است؛ اما در بعضی جاها حرفهایش با سن و سالش مطابقت ندارد. گاهی او شاعرانه حرف میزند و در این قسمتها حرفهایش اصلاً مال خودش نیست. نویسنده انگار کلمههایی را در دهانش گذاشته که بزرگسالانه است.»
شیرین هم میگوید: «البته این اتفاق خیلی کم افتاده. وقتی کتاب را میخواندم، زیاد به این مشکل برنخوردم، اما اگر نویسنده همینها را درست میکرد، کار بهتر میشد.»
پایان کتاب
پایان کتاب را مرگ مادربزرگ رقم میزند. درست دو صفحه بعد از مرگ او، داستان تمام میشود. این به خاطر نقش پررنگ مادربزرگ در رمان است. او تنها کسی است که وقتی ریحانه در شهرستان زندگی میکرد، خیالپردازیهایش را توهم نمیدانست و او را پیش دکتر نمیبرد. اما وقتی ریحانه به تهران میرود، دیگر مادربزرگ حضور زیادی ندارد.
به همین دلیل هم نیلوفر معتقد است که نقش مادربزرگ در وسطهای رمان کم میشود و برای همین مرگش ناگهانی است و نویسنده مقدمهچینی لازم را برای آن نکرده. او میپرسد: «اصلاً چرا ریحانه باید او را فراموش کند؟»
اکرمی پاسخ نیلوفر را اینگونه میدهد: «دلیل اصلی کمرنگ شدن حضور مادربزرگ در وسطهای رمان محیط تازهای است که ریحانه در آن زندگی میکند. این محیط تازه چنان ذهن او را به خودش مشغول کرده که کمتر فرصت میکند به مادر بزرگ فکر کند، اما البته او را فراموش نمیکند.»
از نظر شیرین جعفری مرگ مادر بزرگ پایان خوبی برای کتاب نیست. او میگوید: «دوست داشتم که رمان پایان دیگری داشت.»
زهرا معتقد است: «مهم نیست پایان یک کتاب خوش باشد یا تلخ، مهم این است که با کل داستان همخوانی داشته باشد. به نظر من این پایان، همان پایانی است که باید باشد. مرگ مادربزرگ در این داستان خیلی با معناست و اشاره به ارزشهایی دارد که از دست رفته و نویسنده روی این موضوع تأکید کرده است.»
در پایان رمان ریحانه دوباره کنار باغچه نشسته و کلنگها از سفر برگشتهاند. اگرچه این صحنه به آغاز رمان اشاره دارد، اما او دیگر در خانه و شهری که قبلاً زندگی میکرد، نیست. مادر بزرگش را از دست داده و سختیهای زیادی را پشت سر گذاشته؛ اما بزرگ شده. نیلوفر شهسواریان میگوید: «بزرگ شدن ریحانه ناگهانی نیست. این اتفاق بهتدریج و در طول داستان افتاده. به نظر من نویسنده از این نظر موفق بوده.»
زهرا مؤیدیبنان میگویند: «محیط تازه ریحانه را بزرگ میکند. او در شهر بزرگ یاد میگیرد که اگر نتواند از خودش دفاع کند، شکست می خورد و دوام نمیآورد. این کشف ریحانه، برای من خیلی جالب بود.»
بازنویسی داستان
زمان جلسه کمکم رو به پایان است. آخرین سؤال را نیلوفر شهسواریان مطرح میکند. او میخواهد بداند که رمان چند بار بازنویسی شده؟
جمالالدین اکرمی میگوید: «این رمان در همان بار اول نوشته شد و من بعداً کار زیادی رویش انجام ندادهام. چون با بسیاری از شخصیتهایش زندگی کردهام و سالیان سال توی ذهنم بودند. درواقع مثل این بود که من قبلاً بارها و بارها آن را توی ذهنم نوشته و بازنویسی کرده بودم و بار آخر فقط از صفحه ذهنم به صفحه کاغذ منتقلش کردم.»